اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 155 - غزلیات حافظ

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد


و گر به رهگذری یک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد


و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فروریزد


من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

بس آب روی که با خاک ره برآمیزد


فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد


تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد


بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ

که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

غزل شماره 154 - غزلیات حافظ

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد


بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد


قد خمیده ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد


در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد


درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد


اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد


گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد


عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد


شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد


حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

غزل شماره 153 - غزلیات حافظ

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت یارم در امیدواران زد


چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد


نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد


من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد


کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد


خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد


در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد


منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم

زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد


شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور

که جود بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد


از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد


ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید

که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد


دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد


نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است

بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد

غزل شماره 152 - غزلیات حافظ

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد


جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد


عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد


مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد


دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد


جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد


حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

غزل شماره 151 - غزلیات حافظ

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد