داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه
زهر مارم میکردم
مزهام لب گزهای تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
یا گر باید هموار بگویم، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت:
"بیا پایین، زردشت!"
مادرش گفت:"بیا پایین مادر!
وقت خواب است، بیا، من خوابم میآید"
"من نمیآیم پایین، من اینجا میخوابم"
- گفت زردشت ِ صلیب -
"من همین بالا میخوابم"
من به او گفتم یا میگفتم میباید:
"تو بیا پایین، فرزند!
پدرت آن بالا میخوابد"
یا شاید:
"پدرت آن بالا خوابیده ست!"
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قلهٔ جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
آن پنجره را باز میگذارم
ای نور سرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید؟)
تاریکم و تنها، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که میپسندی
من چشم به ره، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی؟
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه بیداد!
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه دشوار!
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب میگریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی: بگذر! شب گذشت، ای مرد
یعنی بگذر! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قلهٔ جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش
نمیدانم
و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان
درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست
که شب را، همچنان ویرانهها را، دوست میدارد
و تنها مینشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانهها تا صبح
و حق حق میزند، کوکو سرایان ناله میبارد
و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلودهاش آواز
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان، ولی آرام
همَش همدرد، هم ترسان:
-"چرا آواز ِ تو چون ضجهای خونین و هول آمیز؟
چه میجویی؟ چه میگویی؟
چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟
چرا؟ آخر چرا؟..."
بسیار پرسیدم
و اندهناک ترسیدم
و او - با گریه شاید - گفت:
-"شب و ویرانه، آری این و این آری
من این ویرانهها را دوست میدارم
و شب را دوست میدارم
و این هو هو و حق حق را
همین، آری همین، من دوست میدارم
شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق
و شاید هر چه مطلق را"
نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان
و او - با ضجه شاید - گفت:
-"نمیدانم چرا شب، یا چرا ویرانهام لانه
ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است
و میراث ِ خداوند است ویرانه
نمیدانم چرا، من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من این است"
درین همسایه مرغی هست....