اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

برای دخترکم لاله و آقای مینا - مهدی اخوان ثالث

با دستهای کوچک خویش

بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را

بشکن حصار نور سردی را که امروز

در خلوت بی بام و در کاشانه ی من

پر کرده سر تا سر فضا را

با چشمهای کوچک خویش

کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت

کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را

دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و خورشید و ستاره

از مرغها ، گلها و آدمها و سگها

وز این لحاف پاره پاره

تا این چراغ کور سوی نیم مرده

تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده

تا فرش و پرده

کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست

هر لحظه رنگی تازه دارد

خواند به خویشت

فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب

وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت

یا همچو قمری با زبان بی زبانی

محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی

ای لاله ی من

تو می توانی ساعتی سر مست باشی

با دیدن یک شیشه ی سرخ

یا گوهر سبز

اما من از این رنگها بسیار دیدم

وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و آدمها و سگها

مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم

وز سرخ و سبز روزگاران

دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم

دیگر نیم در بیشه ی سرخ

یا سنگر سبز

دیگر سیاهم من ، سیاهم

دیگر سپیدم من ، سپیدم

وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر

بیزارم و بیزار و بیزار

نومیدم و نومید و نومید

هر چند می خوانند امیدم

نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک

تو می توانی هفته ای سرگرم باشی

تا در میان دستهای کوچک خویش

یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی

من نیز سبز و سرخ و رنگین

بس سخت و پولادین عروسکها شکستم

و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها

چون کولیی دیوانه هستم

ور باده ای روزی شود ، شب

دیوانه مستم

من از نگاهت شرم دارم

امروز هم با دستخالی آمدم من

مانند هر روز

نفرین و نفرین

بر دستهای پیر محروم بزرگم

اما تو دختر

امروز دیگر هم بمک پستانکت را

بفریب با آن

کام و زبان و آن لب خندانکت را

و آن دستهای کوچکت را

سوی خدا کن

بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن 

مرداب - مهدی اخوان ثالث

عمر من دیگر چون مردابی ست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه از او شعله کشد موج و شتاب

نه در او نعره زند خشم و خروش

گاهگه شاید یک ماهی پیر

مانده و خسته در او بگریزد

وز خرامیدن پیرانه ی خویش

موجکی خرد و خفیف انگیزد

یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل

راه گم کرده ، پناه آوردش

و ارمغان سفری دور و دراز

مشعلی سرخ و سیاه آوردش

بشکند با نفسی گرم و غریب

انزوای سیه و سردش را

لحظه ای چند سراسیمه کند

دل آسوده ی بی دردش را

یا شبی کشتی سرگردانی

لنگر اندازد در ساحل او

ناخدا صبح چو هشیار شود

بار و بن برکند از منزل او

یا یکی مرغ گریزنده که تیر

خورده در جنگل و بگریخته چست

دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف

دست و پایش شود از رفتن سست

همچنان محتضر و خون آلود

افتد ، آسوده ز صیاد بر او

بشکند اینه ی صافش را

ماهیان حمله برند از همه سو

گاهگاه شاید مرغابیها

خسته از روز بر او خیمه زنند

شبی آنجا گذرانند و سحر

سر و تن شسته و پرواز کنند

ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر

غیر شام سیه و صبح سپید ؟

روز دیگر ز پس روز دگر

همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟

ای بسا شب که به مرداب گذشت

زیر سقف سیه و کوته ابر

تا سحر ساکت و آرام گریست

باز هم خسته نشد ابر ستبر

و ای بسا شب که با او می گذرد

غرقه در لذت بی روح بهار

او به مه می نگرد ، ماه به او

اندوه - مهدی اخوان ثالث

نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر

مشعل خاموش - مهدی اخوان ثالث

لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور

در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناک

جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه کام

افتاده سوت و کور

بس سالها گذشته کز آن کوه سربلند

پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست

وین جوی خشک ، رهگذر چشمه ای که نیست

در انتظار سایه ی ابری و قطره ای

چشمش به راه مانده ، امدیش تبه شده ست

بس سالها گذشته که آن چشمه ی بزرگ

دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست

خشکیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟

او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت

و کنون که نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست

در گوشه ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار

بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ

با آن یگانه همدم دیرین دیر سال

آن همنشین تشنه ، چنار کهن ، که نیست

بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ

آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است

کز راه مانده مرغی بر او گذر کند

چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر

بر شاخه ی برهنه ی خشکش ، غریب وار

سر زیر بال برده ، شبی را سحر کند

این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک

همسایه است با وی و همراز و همنشین

وز سالهای سال

در گوشه ای ز خلوت این دشت یکنواخت

گسترده است پیکر رنجور بر زمین

ای جوی خشک ! رهگذر چشمه ی قدیم

وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان

گسترده است بر تو و بر بستر تو بال

ایا تو هیچ لب به شکایت گشودهای

از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟

من خوب یادم اید ز آن روز و روزگار

کاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود

و آن پک چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ

بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ کس

کز کوهسار جودی ، یا کوه طور بود

آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت

آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ

آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار

روشن چو چشم دختر من ، پاک چون بهشت

دوشیزه چون سرشک سحر ، سرد چون تگرگ

من خوب یادم اید ز آن پیچ و تابهات

و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده اند

آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز

آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا

و آنجا که دختران ده آب از تو برده اند

و کنون ، چو آشیانه متروک ، مانده ای

در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و کور

آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی

لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟

فریاد - مهدی اخوان ثالث

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد