اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

جراحت - مهدی اخوان ثالث

دیگر اکنون دیری و دوری ست

کاین پریشان مرد

این پریشان پریشانگرد

در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است

سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن ، چون در دریا ، چشم

پای تا سر ، چون صدف ، گوش است

لیک در ژرفای خاموشی

ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد

کان چه حالی بود ؟

آنچه می دیدیم و می دیدند

بود خوابی ، یا خیالی بود ؟

خامش ، ای آواز خوان ! خامش

در کدامین پرده می گویی ؟

وز کدامین شور یا بیداد ؟

با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی

این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟

چرکمرده صخره ای در سینه دارد او

که نشوید همت هیچ ابر و بارانش

پهنه ور دریای او خشکید

کی کند سیراب جود جویبارانش ؟

با بهشتی مرده در دل ،کو سر سیر بهارانش ؟

خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند

عقده اش پیر است و پارینه

لیک دردش درد زخم تازه را ماند

گرچه دیگر دوری و دیری ست

که زبانش را ز دندانهاش

عاجگون ستوار زنجیری ست

لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ

بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه

ناگهان از خویشتن پرسد

راستی را آن چه حالی بود ؟

دوش یا دی ، پار یا پیرار

چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟

راست بود آن رستم دستان

یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

ساعت بزرگ - مهدی اخوان ثالث

ادمان نمانده کز چه روزگار

از کدام روز هفته ، در کدام فصل

ساعت بزرگ

مانده بود یادگار

لیک همچو داستان دوش و دی

مانده یادمان که ساعت بزرگ

در میان باغ شهر پر غرور

بر سر ستونی آهنین نهاده بود

در تمام روز و شب

تیک و تاک او به گوش می رسید

صفحه ی مسدسش

رو به چارسو گشاده بود

با شکفته چهره ای

زیر گونه گون نثار فصلها

ایستاده بود

گرچه گاهگاه

چهرش اندکی مکدر از غبار بود

لیکن از فرودتر مغاک شهر

وز فرازتر فراز

با همه کدورت غبار ، باز

از نگار و نقش روی او

آنچه باید آشکار بود

با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود

ساعت بزرگ

ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود

ساعتی که طرفه تیک و تاک او

ضرب نبض شهر بود

دنگ دنگ زنگ او بلند

بازویش دراز

همچو بازوان میترای دیرباز

دیرباز دور یاز

تا فرودتر فرود

تا فراز تر فراز

سالهای سال

گرم کار خویش بود

ما چه حرفها که می زدیم

او چه قصه ها که می سرود

ساعت بزرگ شهر ما

هان بگوی

کاروان لحظه ها

تا کجا رسیده است ؟

رهنورد خسته گام

با دیار آِنا رسیده است ؟

تیک و تاک - تیک و تاک

هر کرانه جاودان دوان

رهنورد چیره گام ما

با سرود کاروان روان

ساعت بزرگ شهر ما

هان بگوی

در کجاست آفتاب

اینک ، این دم ، این زمان؟

در کجا طلوع ؟

در کجا غروب ؟

در کجا سحرگهان

تاک و تیک - تیک و تاک

او بر آن بلند جای

ایستاده تابناک

هر زمان بر این زمین گرد گرد

مشرقی دگر کند پدید

آورد فروغ و فر پرشکوه

گسترد نوازش و نوید

یادمان نمانده کز چه روزگار

مانده بود یادگار

مانده یادمان ولی که سالهاست

در میان باغ پیر شهر روسپی

ساعت بزرگ ما شکسته است

زین مسافران گمشده

در شبان قطبی مهیب

دیگر اینک ، این زمان

کس نپرسد از کسی

در کجا غروب

در کجا سحرگهان 

گفت و گو - مهدی اخوان ثالث

 ...باری ، حکایتی ست

حتی شنیده ام

بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل

هر جا که مرز بوده و خط ،پاک شسته است

چندان که شهربند قرقها ، شکسته است

و همچنین شنیده ام آنجا

باران بال و پر

می بارد از هوا

دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست

کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو

حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست

بیدار راستین شده خواب فسانه ها

مرغ سعادتی که در افسانه می پرید

هر سو زند صلا

کای هر کئی بیا!

زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست

و همچنین شنیده ام آنجا

چی ؟

لبخند می زنی ؟

من روستاییم ، نفسم پاک و راستین

باور نمی کنم که تو باور نمی کنی

آری ، حکایتی ست

شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست

اما

من خواب دیده ام

تو خواب دیده ای

او خواب دیده است

ما خواب دی ـ...

بس است 

مرثیه - مهدی اخوان ثالث

خشمگین و مست و دیوانه ست

خاک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد

باز ویران می کند زود آنچه می سازد

همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد

پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است

مست و دیوانه

بر زمین و بر زمان تازد

کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد

چه تناورهای برو مند

و چه بی برگان عاطل را

که تکانی داد و از بن کند

خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟

لیکن آنجا ، وای

با که باید گفت ؟

بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور

وز مسیر جویباران دور

ایانی بود ،مسکین در حصار عزلتش محصور

آشیان بود آن ، که در هم ریخت ، ویران کرد ، با خود برد

ایا هیچ داند باد ؟

سر کوه بلند - مهدی اخوان ثالث

سر کوه بلند آمد سحر باد

ز توفانی که می آمد خبرداد

درخت و سبزه لرزیدند و لاله

به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد

سر کوه بلند ابر است و باران

زمین غرق گل و سبزه ی بهاران

گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است

برای آن که دور افتد ز یاران

سر کوه بلند آهوی خسته

شکسته دست و پا ، غمگین نشسته

شکست دست و پا درد است ، اما

نه چون درد دلش کز غم شکسته

سر کوه بلند افتان و خیزان

چکان خونش از دهان زخم و ریزان

نمی گوید پلنگ پیر مغرور

که پیروز اید از ره ، یا گریزان

سر کوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگی هشت و جان داد

غروبی بود و غمگین آفتابی

سر کوه بلند از ابر و مهتاب

گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب

اگر خوابند اگر بیدار ، گویند

که هستی سایه ی ابر است ، دریاب

سر کوه بلند آمد حبیبم

بهاران بود و دنیا سبز و خرم

در آن لحظه که بوسیدم لبش را

نسیم و لاله رقصیدند با هم