نخستین
روزنهای از امید، گرم و گرامی
روشنی افکنده باز بر دل سردم
دایم از آن لذتی که خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش
کای دله دل! چشم ازین گناه فرو پوش
یاد گناهان دلپذیر گذشته
بانگ بر آرد که: ای شیطان! خاموش
وسوسهٔ تو به در دلم نکند راه
توبه کند، آنکه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنهام من و گویم
مرگ مگر زهر توبهام بچشاند
دومین
باز شب آمد، حرمسرای گناهان
باز در آن برگ لاله راه نکردیم
وای دلا! این چه بی فروغ شبی بود
حیف، گذشت امشب و گناه نکردیم
ای لب گرم من! ای ز تف عطش خشک
باش که سیرت کنم ز بوسهٔ شاداب
از لب و دندان و چهرهای که بر آنها
رشک برد لاله و ستاره و مهتاب
اخترکان! شب به خیر، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خستهتر از من
خستهام، اما خوشم که روح گناهان
شاد شود، شاد، تا شب دگر از من
آخرین
مست شعف میروم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده، تا که خنده کند روز
باز ببینم سعادت تو چه قدر است
بستر خوشبختم! ای ... بستر پیروز
۱
با نگهی گمشده در کهنه خاطرات
پهلوی دیوار ترک خوردهای سپید
بر لب یک پله چوبین نشستهام
با سری آشفته، دلی خالی از امید
میگذرد بر تن دیوار، بی شتاب
در خط زنجیر، یکی کاروان مور
نامتوجه به بسی یادگارها
میشود آهسته ز مد نظاره دور
گویی بر پیرهن مورثی به عمد
دوخته کس حاشیه واری نخش سیاه
یا وسط صفحهای از کاغذ سپید
با خط مشکین قلمی رفته است راه
اندکی از قافلهٔ مور دورتر
تار تنیده یکی عنکبوت پیر
میپلکد دور و بر تارهای خویش
چشم فرو دوخته بر پشهای حقیر
خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ
بهتر ازین پشه غذا عنکبوت گفت
نیست به از وزوز این پشه نغمهای
عیش همین است و همین: کار و خورد و خفت
از چمن دلکش و صحرای دلگشا
گفت خوش الحان مگسی قصهای به من
خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ
جمله فریب است و دروغ است آن سخن
۲
پنجرهها بسته و درها گرفته کیپ
قافلهٔ نور نمیخواندم به خویش
بر لب این پله چوبین نشستهام
قافلهٔ مور همی آیدم به پیش
پند دهندم که بیا عنکبوت شو
زندگی آموخته جولاهگان پیر
کهات زند آن شاهد قدسی بسی صلا
کهات رسد از نای سروشی بسی صفیر
من نتوانم چو شما عنکبوت شد
کولی شوریده سرم من، پرندهام
زین گنه، ای روبهکان دغل! مرا
مرگ دهد توبه، که گرگ درندهام
باز فتادم به خراسان مرگبار
غمزده، خاموش، فروخفته، خصم کامل
دزدی و بیداد و ریا اندر آن حلال
حریت و موسقی و می در آن حرام
۳
پهلوی دیوار ترک خوردهای که نوز
میگذرد بر تن او کاروان مور
بر لب یک پلهٔ چوبین نشستهام
با نگهی گمشده در خاطرات دور
در میکدهام، چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبردهام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکدهام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس میبردم
مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟