اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 434 - غزلیات حافظ

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

وان گه برو که رستی از نیستی و هستی


گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی


با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی


در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آری طریق دولت چالاکی است و چستی


تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی

یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی


در آستان جانان از آسمان میندیش

کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی


خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی


صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز

ای کوته آستینان تا کی درازدستی

غزل شماره 433 - غزلیات حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی


تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی


گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی


هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان میان پروانه را در اضطراب انداختی


گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما

سایه دولت بر این کنج خراب انداختی


زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی


خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال

تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی


پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه

و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی


باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی


از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی


و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی


داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی


نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

غزل شماره 432 - غزلیات حافظ

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی


وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید

مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی


شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت

زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی


در انتظار رویت ما و امیدواری

در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی


مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی

بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی


حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان

کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

غزل شماره 431 - غزلیات حافظ

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

به آب زندگانی برده‌ام پی


نه رازش می‌توانم گفت با کس

نه کس را می‌توانم دید با وی


لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام

رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی


بده جام می و از جم مکن یاد

که می‌داند که جم کی بود و کی کی


بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب

رگش بخراش تا بخروشم از وی


گل از خلوت به باغ آورد مسند

بساط زهد همچون غنچه کن طی


چو چشمش مست را مخمور مگذار

به یاد لعلش ای ساقی بده می


نجوید جان از آن قالب جدایی

که باشد خون جامش در رگ و پی


زبانت درکش ای حافظ زمانی

حدیث بی زبانان بشنو از نی

غزل شماره 429 - غزلیات حافظ

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می

طامات تا به چند و خرافات تا به کی


بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار

چین قبای قیصر و طرف کلاه کی


هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان

بیدار شو که خواب عدم در پی است هی


خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار

کشفتگی مبادت از آشوب باد دی


بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست

ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی


فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

و امروز نیز ساقی مه روی و جام می


باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد

جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی


حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد

فراش باد هر ورقش را به زیر پی


درده به یاد حاتم طی جام یک منی

تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی


زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان

بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی


مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان

استاده است سرو و کمر بسته است نی


حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید

تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری