اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

پیامی از آن سوی پایان - مهدی اخوان ثالث

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است

بالهامان سوخته ست ، لبها خاموش

نه اشکی ، نه لبخندی ،و نه حتی یادی از لبها و چشمها

زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش

مصب رودهای بی زمان بودن است

وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی

همه خبرها دروغ بود

و همه ایاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم

بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت

از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند

باری ازین گونه بود

فرجام همه گناهان و بیگناهی

نه پیشوازی بود و خوشامدی ،نه چون و چرا بود

و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟

زیرک اینجا سر دستان سکون است

در اقصی پرکنه های سکوت

سوت ، کور ، برهوت

حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین

چترهای پر طاووسی خویش برچیدند

و سیا سایه ی دودها ،در اوج وجودشان ،گویی نبودند

باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم

دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم

گویا هرگز نبودیم ،نبوده ایم

هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن

هنگامی که می پنداشتیم هستیم

خدایی را ، گرچه به انکار

انگار

با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم

اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست

زیرام خدایان ما

چون اشکهای بدرقه کنندگان

بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد

ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم

گامهامان بی صداست

نه بامدادی ، نه غروبی

وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد

نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی

اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟

نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی

اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟

چه آرام است این پهناور ، این دریا

دلهاتان روشن باد

سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس

بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید

زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود

خانه هاتان آباد

بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید

زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست

و های ، زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید

اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها

که روز همه روز ،و شب همه شب در این حوالی به طوافند

بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند

و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند

به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست

ادا شما را آن نان و حلواها

بادا شما را خوانها ، خرامها

ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،در کار خنده می کردیم

بر اینها و آنهاتان

بر شمعها ، دعاها ،خوانهاتان

در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند

و هر یک هر آنچه به ما داده بودند

باز پس می گرفتند

آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها

و دیگر آنچه ما را بود ،بر جا ماند

پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت

تنها ، تنهایی بزرگ ما

که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان

با ما چو خشم ما به درون آمد

کنون او

این تنهایی بزرگ

با ما شگفت گسترشی یافته

این است ماجرا

ما نوباوگان این عظمتیم

و راستی

آن اشکهای شور ،زاده ی این گریه های تلخ

وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان

برای ما چه می توانند کرد ؟

در عمق این ستونهای بلورین دلنمک

تندیس من های شما پیداست

دیگر به تنگ آمده ایم الحق

و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم

زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم

اگر بسیار اگر کم

در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان

دیوی به نام نامی من کمین گرفته است

آه

آن نازنین که رفت

حقا چه ارجمند و گرامی بود

گویی فرشته بود نه آدم

در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او

گل بود ، ماه بود

با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار

او رفت ، خفت ، حیف

او بهترین ،عزیزترین دوستان من

جان من و عزیزتر از جان من

بس است

بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی

ما ، از شما چه پنهان ،دیگر

از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود

نه نیز خشمگین و نه دلگیر

دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،مثل غصه مان

این اشکهاتان را

بر من های بی کس مانده تان نثار کنید

من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید

تندیسهای بلورین دلنمک

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است

و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی

مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد

بهانه ها مهم نیست

اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید

و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد

اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد

پیر بودیم یا جوان ،بهنگام بود یا ناگهان

هر چه بود ماجرا این بود

مرگ ، مرگ ، مرگ

ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند

دیگر بس است مرثیه ،دیگر بس است گریه و زاری

ما خسته ایم ، آخر

ما خوابمان می اید دیگر

ما را به حال خود بگذارید

اینجا سرای سرد سکوت است

ما موجهای خامش آرامشیم

با صخره های تیره ترین کوری و کری

پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را

بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد

شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد

کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ

تا پر کنید هر چه توانید و می توان

زنبیلهای نوبت خود را

از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید

یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید

و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید

وداع - مهدی اخوان ثالث

سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
خلوت شب آنها را دنبال می کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
من او را به جای همه بر می گزینم
و او می داند که من راست می گویم
او همه را به جای من بر می گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است 

چه آرزو ها - مهدی اخوان ثالث

درآمد
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چها که می بینم و باور ندارم
چها ،چها ، چها ، که می بینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا برسر اید
گو در اید ، در اید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم
برگشت
در این غم ، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها که می بینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

قولی در ابوعطا - مهدی اخوان ثالث

کرشمه ی درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
حجاز 1
ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج
مرا به هر کجا که خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟
که برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
برگشت
کران تا کران آب است
افق تا افق دریا
حجاز2
چه پروا ، ای دریا
خروش چندان که خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل ؟
که دیری ست دیری ، تا کلید گنجینه های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
گبری
گنه نکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
بمیر ای خشک لب ! در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟
که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل
که دانی که دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من 

آخر شاهنامه - مهدی اخوان ثالث

این شکسته چنگ بی قانون

رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر

گاه گویی خواب می بیند

خویش را در بارگاه پر فروغ مهر

طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت

یا پریزادی چمان سرمست

در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند

روشنی های دروغینی

کاروان شعله های مرده در مرداب

بر جبین قدسی محراب می بیند

یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را

می سراید شاد

قصه ی غمگین غربت را

هان ، کجاست

پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟

با شبان روشنش چون روز

روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه

با قلاع سهمگین سخت و ستوارش

 با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،سرد و بیگانه

هان ، کجاست ؟

پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب

قرن شکلک چهر

بر گذشته از مدارماه

لیک بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام

قرن وحشتناک تر پیغام

کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی

چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند

هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی

سخت می کوبند

پاک می روبند

هان ، کجاست ؟

پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن

کاندران بی گونه ای مهلت

هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است

همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده

عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است

پایتخت اینچنین قرنی

بر کدامین بی نشان قله ست

در کدامین سو ؟

دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد

بر چکاد پاسگاه خویش ،دل بیدار و سر هشیار

هیچشان جادویی اختر

هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد

بر به کشتی های خشم بادبان از خون

ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم

تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را

با چکاچک مهیب تیغ هامان ، تیز

غرش زهره دران کوسهامان ، سهم

پرش خارا شکاف تیرهامان ،تند

نیک بگشاییم

شیشه های عمر دیوان را

ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان

خلد برباییم

بر زمین کوبیم

ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق

دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد

تا که سنگ از ما نهان دارد

چهره اش را ژرف بخشاییم

ما

فاتحان قلعه های فخ تاریخیم

شاهدان شهرهای شوکت هر قرن

ما

یادگار عصمت غمگین اعصاریم

ما

راویان صه های شاد و شیرینیم

قصه های آسمان پک

نور جاری ، آب

سرد تاری ،خک

قصه های خوشترین پیغام

از زلال جویبار روشن ایام

قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر

قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر

ما

کاروان ساغر و چنگیم

 زن لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ، دگیمان شعر و افسانه

ساقیان مست مستانه

هان ، کجاست

پایتخت قرن ؟

ما برای فتح می اییم

تا که هیچستانش بگشاییم

این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش

نغمه پرداز حریم خلوت پندار

جاودان پوشیده از اسرار

چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش

ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن

پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد

مرد ، مرد ، او مرد

داستان پور فرخزاد را سر کن

آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید

نالد و موید

موید و گوید

آه ، دیگر ما

فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم

بر به کشتیهای موج بادبان را از کف

دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته

تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته

کوسهامان جاودان خاموش

تیرهامان بال بشکسته

ما

فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه

راویان قصه های رفته از یادیم

کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را

گویی از شاهی ست بیگانه

یا ز میری دودمانش منقرض گشته

گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی

همچو خواب همگنان غاز

چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار

صبح شیرینکار

لیک بی مرگ است دقیانوس

وای ، وای ، افسوس