اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 339 - غزلیات حافظ

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم


سزای تکیه گهت منظری نمی‌بینم

منم ز عالم و این گوشه معین چشم


بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو

ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم


سحر سرشک روانم سر خرابی داشت

گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم


نخست روز که دیدم رخ تو دل می‌گفت

اگر رسد خللی خون من به گردن چشم


به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش

به راه باد نهادم چراغ روشن چشم


به مردمی که دل دردمند حافظ را

مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

غزل شماره 340 - غزلیات حافظ

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم


قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم


من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم


حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم


هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم


پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم


خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم


من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم


گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

غزل شماره 338 - غزلیات حافظ

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم


گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو

آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم


من آدم بهشتیم اما در این سفر

حالی اسیر عشق جوانان مه وشم


در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم


شیراز معدن لب لعل است و کان حسن

من جوهری مفلسم ایرا مشوشم


از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام

حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم


شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت

چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم


بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم


حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست

آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

غزل شماره 337 - غزلیات حافظ

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم


غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهریار خود باشم


ز محرمان سراپرده وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم


چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی

که روز واقعه پیش نگار خود باشم


ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان

گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم


همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم


بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

غزل شماره 336 - غزلیات حافظ

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم


به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم


یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم


بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم


خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم


گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم