اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 445 - غزلیات حافظ

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری


بخواه جان و دل از بنده و روان بستان

که حکم بر سر آزادگان روان داری


میان نداری و دارم عجب که هر ساعت

میان مجمع خوبان کنی میانداری


بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک

سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری


بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام

علی الخصوص در آن دم که سر گران داری


مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما

مکن هر آن چه توانی که جای آن داری


به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست

به قصد جان من خسته در کمان داری


بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود

که سهل باشد اگر یار مهربان داری


به وصل دوست گرت دست می‌دهد یک دم

برو که هر چه مراد است در جهان داری


چو گل به دامن از این باغ می‌بری حافظ

چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری

غزل شماره 444 - غزلیات حافظ

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری

یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری


چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی

در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری


هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب

بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری


چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی

کم غایت توقع بوسیست یا کناری


می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب

سال دگر که دارد امید نوبهاری


در بوستان حریفان مانند لاله و گل

هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری


چون این گره گشایم وین راز چون نمایم

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری


هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی

مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

غزل شماره 443 - غزلیات حافظ

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری


ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری


مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب

که در پی است ز هر سویت آه بیداری


نثار خاک رهت نقد جان من هر چند

که نیست نقد روان را بر تو مقداری


دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان

چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری


سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار

دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری


چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی

به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری

غزل شماره 442 - غزلیات حافظ

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

کمینه پیشکش بندگانش آن بودی


بگفتمی که بها چیست خاک پایش را

اگر حیات گران مایه جاودان بودی


به بندگی قدش سرو معترف گشتی

گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی


به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال

چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی


اگر دلم نشدی پایبند طره او

کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی


به رخ چو مهر فلک بی‌نظیر آفاق است

به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی


درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور

که بر دو دیده ما حکم او روان بودی


ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی

اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

غزل شماره 441 - غزلیات حافظ

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی

بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی

برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی

اگر نه دایره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی