اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 150 - غزلیات حافظ

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد


ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد


ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد


زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد


روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد


آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد


باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد


حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

غزل شماره 149 - غزلیات حافظ

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد


خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد


بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد


صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد


من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد


از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد


سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد


نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد


میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد


من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد


خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد


بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

غزل شماره 148 - غزلیات حافظ

یارم چو قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد


هر کس که بدید چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد


در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد


در پاش فتاده‌ام به زاری

آیا بود آن که دست گیرد


خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد

غزل شماره 147 - غزلیات حافظ

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد


به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که باد سحرگهی آورد


بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد


همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد


به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد


چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد


رساند رایت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد

غزل شماره 146 - غزلیات حافظ

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد


من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد


فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد


ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد


به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد


سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود

اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد


عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد


عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد