اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

قصیده - مهدی اخوان ثالث

همچو دیوی سهمگین در خواب

پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب

درکنار برکه ی آرام

اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ

کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب

سوی دیگر بیشه ی انبوه

همچو روح عرصه ی شطرنج

در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار

لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج

سوی دیگر آسمان باز

واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز

گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می خواند

با صدایی چون بلور آبی روشن

غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند

با صداهایی چو آوار پلی ز آهن

خرد می گشت آن بلوری شمش

زیر آن آوار

باز خامش بود

پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار

عصر بود و آفتاب زرد کجتابی

برکه بود و بیشه بود و آسمان باز

برکه چون عهدی که با انکار

در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود

بیشه چون نقشی

کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود

آسمان خاموش

همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود

من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته

در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم

تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل

با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام

راز می کردم

می فشاندم گاه بی قصدی

در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود

و زلال ساده ی ایینه وارش را

با کدورت یاد می کردم

و بدین اندیشه لختی می سپردم دل


که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟

باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم

بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید

و آفتاب زرد و نارنجی

چون ترنجی پیر و پژمرده

از خال شاخ و برگ ابر می تابید

عصر تنگی بود

و مرا با خویشتن گویی

خوش خوشک آهنگ جنگی بود

من نمی دانم کدامین دیو

به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون

در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست

لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان

از ملال و و حشت و اندوه کنده ست

خوابگرد قصه های شوم وحشتناک را مانم

قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات

پیچ و خمهاشان بسی آفات را ایات

سوی بس پس کوچه ها رانده

کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده

با غرور تشنه ی مجروح

با تواضع های نادلخواه

نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم

روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری

می سپارم زیر پای لحظه های پست

لحظه های مست ، یا هشیار

از دریغ و از دروغ انبوه

وز تهی سرشار

و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره

می کنم پرتاب

پشت کوه مستی و اشک و فراموشی

جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین

غرقه در سردی و خاموشی

خوابگه قصه های بی سرانجام

قصه هایی با فضای تیره و غمگین

و هوای گند و گرد آلود

کوچه ها بن بست

راهها مسدود

در شب قطبی

این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی

در شب جاوید

زی شبستان غریب من

نقبی از زندان به کشتنگاه

برگ زردی هم نیارد باد ولگردی

از خزان جاودان بیشه ی خورشید