اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 115 - غزلیات حافظ

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد


چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد


شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد


عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد


بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد


خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد


در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

غزل شماره 114 - غزلیات حافظ

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد


حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد


شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد


به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد


چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد


خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد


به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد


ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

غزل شماره 113 - غزلیات حافظ

نفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد

غزل شماره 112 - غزلیات حافظ

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

صبر و آرام تواند به من مسکین داد


وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش داد من غمگین داد


من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

که عنان دل شیدا به لب شیرین داد


گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست

آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد


خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن

هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد


بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی

خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد


در کف غصه دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد

غزل شماره 111 - غزلیات حافظ

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد