اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

دیاری دیگر

میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.

همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.

تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:

تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.

نه در این خاک رس نشانه ترس

و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.

در صدای پرنده فروشو.

اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.

در پرواز عقاب

تصویر ورطه نمی افتد.

سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.

و فراتر:

میان خوشه و خورشید

نهیب داس از هم درید.

میان لبخند و لب

خنجر زمان در هم شکست. 

دروگران پگاه

پنجره را به پهنای جهان می گشایم:

جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.

ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست.

تو نیستی، و تپیدن گردابی است.

تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخواناست.

می آیی: شب از چهره ها برمی خیزد، راز از هستی می پرد.

می روی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.

چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد.

سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.

می گذری ، و آیینه نفس می کشد.

جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشمم به راه تو نیست.

پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

در سفر آن سوها

ایوان تهی است ، و باغ از یاد مسافر سرشار.

در دره آفتاب ، سر برگرفته ای:

کنار بالش تو ، بید سایه فکن از پا در آمده است.

دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.

در خیرگی بوته ها ، کو سایه لبخندی که گذر کند ؟

از شکاف اندیشه ، کو نسیمی که درون آید ؟

سنگریزه رود ، برگونه تو می لغزد.

شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید.

ترا از تو ربوده اند، و این تنهایی ژرف است.

می گریی، و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی.

خوابی در هیاهو

آبی بلند را می اندیشم ، و هیاهوی سبز پایین را.

ترسان از سایه خویش ، به نی زار آمده ام.

تهی بالا را می ترساند ، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.

دشمنی کو ، تا مرا از من برکند ؟

نفرین به زیست : تپش کور !

دچار بودن گشتم ، و شبیخونی بود. نفرین !

هستی مرا برچین ، ای ندانم چه خدایی موهوم!

نیزه من ، مرمر بس تن را شکافت

و چه سود ، که این غم را نتواند سینه درید.

نفرین به زیست : دلهره شیرین !

نیزه ام - یار بیراهه های خطر - را تن می شکنم.

صدای شکست ، در تهی حادثه می پیچد . نی ها بهم می ساید.

ترنم سبز می شکافد:

نگاه زنی ، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند.

ترس بی سلاح مرا از پا می فکند.

من - نیزه دار کهن - آتش می شوم.

او - دشمن زیبا- شبنم نوازش می افشاند.

دستم را می گیرد

و ما - دو مردم روزگاران کهن- می گذریم.

به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان ، گهواره روان را نوسان می دهیم.

آبی بلند ، خلوت ما را می آراید. 

تارا

از تارم فرود آمدم ، کنار برکه رسیدم.

ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد.رشته عطری گسست. آب از سایه افسوسی پر شد.

موجی غم را به لرزش نی ها داد.

غم را از لرزش نی ها چیدم، به تارم بر آمدم، به آیینه رسیدم.

غم از دستم در آیینه رها شد: خواب آیینه شکست.

از تارم فرود آمدم ، میان برکه و آیینه ، گویا گریستم.