اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

بیراهه‌ای در آفتاب

ای کرانه ما ! خنده گلی در خواب ، دست پارو زن ما را بسته است.

در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گل ها چکنیم ؟

جویای شبانه نابیم، با شبیخون روزن ها چکنیم؟

آن سوی باغ ، دست ما به میوه بالا نرسید.

وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.

به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.

به خاک افتادیم ، و چهره ما نقش او به زمین نهاد.

تاریکی محراب ، آکنده ماست.

سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.

از لبخند ، تا سردی سنگ : خاموشی غم.

از کودکی ما ، تا این نسیم : شکوفه - باران فریب.

برگردیم ، که میان ما و گلبرگ ، گرداب شکفتن است.

موج برون به صخره ما نمی رسد.

ما جدا افتاده ایم ، و ستاره همدردی از شب هستی سر می زند.

ما می رویم ، و آیا در پی ما ، یادی از درها خواهد گذشت ؟

ما می گذریم ، و آیا غمی بر جای ما ، در سایه ها خواهد نشست؟

برویم از سایه نی ، شایدجایی ، ساقه آخرین ، گل برتر را در سبد ما افکند. 

بی تار و پود

در بیداری لحظه‌ها

پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.

مرغی روشن فرود آمد

و لبخند گیج مرا برچید و پرید.

ابری پیدا شد

و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.

نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد

و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.

درختی تابان

پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.

طوفانی سررسید

و جاپایم را ربود.

نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:

تصویری شکست.

خیالی از هم گسیخت. 

برتر از پرواز

دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.

اما ، بال از جنبش رسته است.

وسوسه چمن ها بیهوده است.

میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.

در چشم پرنده قطره بینایی است :

ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است.

نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.

پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.

چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.

سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.

سرشاری اش قفس را می لرزاند.

نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است. 

ای همه سیماها

در سرای ما زمزمه ای ، در کوچه ما آوازی نیست.

شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.

پرده ما ، در وحشت نوسان خشکیده است.

اینجا، ای همه لب ها ! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد.

پرتو فانوس ما ، در نیمه راه ، میان ما و شب هستی مرده است.

ستون های مهتابی ما را ، پیچک اندیشه فرو بلعیده است.

اینجا نقش گلیمی ، و آنجا نرده ای ، ما را از آستانه ما بدر برده است.

ای همه هشیاران ! بر چه باغی در نگشودیم ، که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت ؟

ای همه کودکی ها ! بر چه سبزه ای ندویویم، که شبنم اندوهی بر ما نفشاند ؟

غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم.

ای همه خستگان ! در کجا شهپر ما ، از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟

ستاره زهر از چاه افق بر آمد.

کنار نرده مهتابی ما ، کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید.

در چه دیاری آیا ، اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید؟

ای همه سیماها ! در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.

ای نزدیک

در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید.

و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن.

بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است.

درخشش میوه ! درخشان تر.

وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.

دورترین آب

ریزش خود را به راهم فشاند.

پنهان ترین سنگ

سایه اش را به پایم ریخت.

و من ، شاخه نزدیک !

از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم.

رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم

و اینک ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.

خم شو ، شاخه نزدیک!