اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

فسانه - مهدی اخوان ثالث

گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
می خواست پر کند
روح مرا ، چو روزن تاریکخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
ایا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می کنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می کنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می کند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می کنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی کنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم ایدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود ، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود ، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمه ی جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است 

گرگ هار - مهدی اخوان ثالث

گرگ هاری شده ام

هرزه پوی و دله دو

شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

می دوم ، برده ز هر باد گرو

چشمهایم چو دو کانون شرار

صف تاریکی شب را شکند

همه بی رحمی و فرمان فرار

گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر

کرده چون شعله ی چشم تو سیاه

تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

آه ، می ترسم ، آه

آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق

که تو خود را نگری

مانده نومید ز هر گونه دفاع

زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی

پوپکم ! آهوکم

چه نشستی غافل

کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی

پس ازین دره ی ژرف

جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه

پشت آن قله ی پوشیده ز برف

نیست چیزی ، خبری

ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود

جز فریب دگری

من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک

بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

منشین با من ، با من منشین

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟

یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

دردم این نیست ولی

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

پوپکم ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد

چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کار ایم من

بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت

منشین اما با من ، منشین

تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر

که شراری شده ام

پوپکم ! آهوکم

گرگ هاری شده ام

بیمار - مهدی اخوان ثالث

بیمارم ، مادرجان

می دانم ، می بینی

می بینم ، می دانی

می ترسی ، می لرزی

از کارم ، رفتارم ، مادرجان

می دانم ، می بینی

گه گریم ، گه خندم

گه گیجم ، گه مستم

و هر شب تا روزش

بیدارم ، بیدارم ، مادرجان

می دانم ، می دانی

کز دنیا ، وز هستی

هشیاری ، یا مستی

از مادر ، از خواهر

از دختر ، از همسر

از این یک ، و آن دیگر

بیزارم ، بیزارم ، مادرجان

من دردم بی ساحل

تو رنجت بی حاصل

ساحر شو ، جادو کن

درمان کن ، دارو کن

بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادرجان 

روشنی - مهدی اخوان ثالث

ای شده چون سنگ سیاهی صبور

پیش دروغ همه لبخندها

بسته چو تاریکی جاویدگر

خانه به روی همه سوگندها

من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟

دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟

بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد

دولت این لرزش و این اضطراب

زنده تر از این تپش گرم تو

عشق ندیده ست و نبیند دگر

پاکتر از آه تو پروانه ای

بر گل یادی ننشیند دگر


لحظه - مهدی اخوان ثالث

همه گویند که : تو عاشق اویی

گر چه دانم همه کس عاشق اویند

لیک می ترسم ، یا رب

نکند راست بگویند ؟