اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

گفت و گو - مهدی اخوان ثالث

 ...باری ، حکایتی ست

حتی شنیده ام

بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل

هر جا که مرز بوده و خط ،پاک شسته است

چندان که شهربند قرقها ، شکسته است

و همچنین شنیده ام آنجا

باران بال و پر

می بارد از هوا

دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست

کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو

حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست

بیدار راستین شده خواب فسانه ها

مرغ سعادتی که در افسانه می پرید

هر سو زند صلا

کای هر کئی بیا!

زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست

و همچنین شنیده ام آنجا

چی ؟

لبخند می زنی ؟

من روستاییم ، نفسم پاک و راستین

باور نمی کنم که تو باور نمی کنی

آری ، حکایتی ست

شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست

اما

من خواب دیده ام

تو خواب دیده ای

او خواب دیده است

ما خواب دی ـ...

بس است 

مرثیه - مهدی اخوان ثالث

خشمگین و مست و دیوانه ست

خاک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد

باز ویران می کند زود آنچه می سازد

همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد

پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است

مست و دیوانه

بر زمین و بر زمان تازد

کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد

چه تناورهای برو مند

و چه بی برگان عاطل را

که تکانی داد و از بن کند

خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟

لیکن آنجا ، وای

با که باید گفت ؟

بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور

وز مسیر جویباران دور

ایانی بود ،مسکین در حصار عزلتش محصور

آشیان بود آن ، که در هم ریخت ، ویران کرد ، با خود برد

ایا هیچ داند باد ؟

سر کوه بلند - مهدی اخوان ثالث

سر کوه بلند آمد سحر باد

ز توفانی که می آمد خبرداد

درخت و سبزه لرزیدند و لاله

به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد

سر کوه بلند ابر است و باران

زمین غرق گل و سبزه ی بهاران

گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است

برای آن که دور افتد ز یاران

سر کوه بلند آهوی خسته

شکسته دست و پا ، غمگین نشسته

شکست دست و پا درد است ، اما

نه چون درد دلش کز غم شکسته

سر کوه بلند افتان و خیزان

چکان خونش از دهان زخم و ریزان

نمی گوید پلنگ پیر مغرور

که پیروز اید از ره ، یا گریزان

سر کوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگی هشت و جان داد

غروبی بود و غمگین آفتابی

سر کوه بلند از ابر و مهتاب

گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب

اگر خوابند اگر بیدار ، گویند

که هستی سایه ی ابر است ، دریاب

سر کوه بلند آمد حبیبم

بهاران بود و دنیا سبز و خرم

در آن لحظه که بوسیدم لبش را

نسیم و لاله رقصیدند با هم 

قصیده - مهدی اخوان ثالث

همچو دیوی سهمگین در خواب

پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب

درکنار برکه ی آرام

اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ

کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب

سوی دیگر بیشه ی انبوه

همچو روح عرصه ی شطرنج

در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار

لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج

سوی دیگر آسمان باز

واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز

گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می خواند

با صدایی چون بلور آبی روشن

غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند

با صداهایی چو آوار پلی ز آهن

خرد می گشت آن بلوری شمش

زیر آن آوار

باز خامش بود

پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار

عصر بود و آفتاب زرد کجتابی

برکه بود و بیشه بود و آسمان باز

برکه چون عهدی که با انکار

در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود

بیشه چون نقشی

کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود

آسمان خاموش

همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود

من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته

در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم

تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل

با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام

راز می کردم

می فشاندم گاه بی قصدی

در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود

و زلال ساده ی ایینه وارش را

با کدورت یاد می کردم

و بدین اندیشه لختی می سپردم دل


که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟

باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم

بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید

و آفتاب زرد و نارنجی

چون ترنجی پیر و پژمرده

از خال شاخ و برگ ابر می تابید

عصر تنگی بود

و مرا با خویشتن گویی

خوش خوشک آهنگ جنگی بود

من نمی دانم کدامین دیو

به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون

در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست

لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان

از ملال و و حشت و اندوه کنده ست

خوابگرد قصه های شوم وحشتناک را مانم

قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات

پیچ و خمهاشان بسی آفات را ایات

سوی بس پس کوچه ها رانده

کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده

با غرور تشنه ی مجروح

با تواضع های نادلخواه

نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم

روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری

می سپارم زیر پای لحظه های پست

لحظه های مست ، یا هشیار

از دریغ و از دروغ انبوه

وز تهی سرشار

و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره

می کنم پرتاب

پشت کوه مستی و اشک و فراموشی

جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین

غرقه در سردی و خاموشی

خوابگه قصه های بی سرانجام

قصه هایی با فضای تیره و غمگین

و هوای گند و گرد آلود

کوچه ها بن بست

راهها مسدود

در شب قطبی

این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی

در شب جاوید

زی شبستان غریب من

نقبی از زندان به کشتنگاه

برگ زردی هم نیارد باد ولگردی

از خزان جاودان بیشه ی خورشید 

برف - مهدی اخوان ثالث

پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشان پری های هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فارغ از تشویش
نرم نرمک راه می رفتیم
کوچه باغ ساکتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
به کجامان میکشاند باز
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج بار خامش بار ،از این راه
رفته بودندو نشان پای هاشان بود
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا
گاه گویی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی که پیش از این
رفته بود این راه را ،افسانه می گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر
می فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه-این هر جایی افتاده- این همزاد پای آدم خاکی
برف بود و برف- این آشفته پیغام- این پیغام سرد پیری و پاکی
و سکوت ساکت آرام
که غم آور بود و بی فرجام
راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
کو ببینم ، لولی ای لولی
این تویی ایا بدین شنگی و شنگولی
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
که بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لک لک اندوهگین با خویش می زد حرف
بیکران وحشت انگیزی ست
وین سکوت پیر ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیک من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بی روزن
بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بی نشانیها فرو برده نشانها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یکه پروازی
که چه باشکوه و چه شیرین بود
کس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از کس
بی نیاز از خفت ایین و ره جستن
آن که من در می نوشتم ، راه
و آن که من می کردم ، ایین بود
اینک اما ، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لک لک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
باز می رفتیم و می بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکیهام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
که بر آنها می نهادم پای
گاهگه با خویش می گفتم
کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش ؟
همچنان غمبار درهمبار می بارید
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
پهن دشت برف پوشی راه من بود
گامهای من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها دیده می شد ، لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می شد لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
برف می بارید ، می بارید ، می بارید
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست