اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 459 - غزلیات حافظ

زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی


اشک حرم نشین نهانخانه مرا

زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی


کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف

هر دم به قید سلسله در کار می‌کشی


هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست

از خلوتم به خانه خمار می‌کشی


گفتی سر تو بسته فتراک ما شود

سهل است اگر تو زحمت این بار می‌کشی


با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم

وه زین کمان که بر من بیمار می‌کشی


بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند

ای تازه گل که دامن از این خار می‌کشی


حافظ دگر چه می‌طلبی از نعیم دهر

می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی

غزل شماره 458 - غزلیات حافظ

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی


در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی


در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی


نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی


کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی


تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی


ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ایام جگرخون باشی


حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

غزل شماره 457 - غزلیات حافظ

هزار جهد بکردم که یار من باشی

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی


چراغ دیده شب زنده دار من گردی

انیس خاطر امیدوار من باشی


چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در میانه خداوندگار من باشی


از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او

اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی


در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی


شبی به کلبه احزان عاشقان آیی

دمی انیس دل سوکوار من باشی


شود غزاله خورشید صید لاغر من

گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی


سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی


من این مراد ببینم به خود که نیم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی


من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم

مگر تو از کرم خویش یار من باشی

غزل شماره 456 - غزلیات حافظ

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی


من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی


چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی


در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی


نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی


گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی


حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

غزل شماره 455 - غزلیات حافظ

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی


چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طریقت به مقام مگسی


دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی


با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی


لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس


کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی


بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی


تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم

جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی


چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ

یسر الله طریقا بک یا ملتمسی