اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

بیمار - مهدی اخوان ثالث

بیمارم ، مادرجان

می دانم ، می بینی

می بینم ، می دانی

می ترسی ، می لرزی

از کارم ، رفتارم ، مادرجان

می دانم ، می بینی

گه گریم ، گه خندم

گه گیجم ، گه مستم

و هر شب تا روزش

بیدارم ، بیدارم ، مادرجان

می دانم ، می دانی

کز دنیا ، وز هستی

هشیاری ، یا مستی

از مادر ، از خواهر

از دختر ، از همسر

از این یک ، و آن دیگر

بیزارم ، بیزارم ، مادرجان

من دردم بی ساحل

تو رنجت بی حاصل

ساحر شو ، جادو کن

درمان کن ، دارو کن

بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادرجان 

روشنی - مهدی اخوان ثالث

ای شده چون سنگ سیاهی صبور

پیش دروغ همه لبخندها

بسته چو تاریکی جاویدگر

خانه به روی همه سوگندها

من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟

دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟

بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد

دولت این لرزش و این اضطراب

زنده تر از این تپش گرم تو

عشق ندیده ست و نبیند دگر

پاکتر از آه تو پروانه ای

بر گل یادی ننشیند دگر


لحظه - مهدی اخوان ثالث

همه گویند که : تو عاشق اویی

گر چه دانم همه کس عاشق اویند

لیک می ترسم ، یا رب

نکند راست بگویند ؟

جرقه - مهدی اخوان ثالث

به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
درین تاریک شب ، با این خمار و خسته جانیها
خوش اید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری

گزارش - مهدی اخوان ثالث

خدایا ! پر از کینه شد سینه ام

چو شب رنگ درد و دریغا گرفت

دل پاکروتر ز ایینه ام

دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست

همه خشم و خون است و درد و دریغ

سرایی درین شهرک آباد نیست

خدایا ! زمین سرد و بی نور شد

بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد

کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد

مگر پشت این پرده ی آبگون

تو ننشسته ای بر سریر سپهر

به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟

شبی جبه دیگر کن و پوستین

فرود ای از آن بارگاه بلند

رها کرده ی خویشتن را ببین


زمین دیگر آن کودک پاک نیست

پر آلودگیهاست دامان وی

که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست

گزارشگران تو گویا دگر

زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب

دروغ و دروغ آورندت خبر

کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست

درین کهنه محراب تاریک ، بس

فریبنده هست و پرستنده نیست

علی رفت ، زردشت فرمند خفت

شبان تو گم گشت ، و بودای پک

رخ اندر شب نی روانان نهفت

نمانده ست جز من کسی بر زمین

دگر نکسانند و نامردمان

بلند آستان و پلید آستین

همه باغها پیر و پژمرده اند

همه راهها مانده بی رهگذر

همه شمع و قندیلها مرده اند

تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟

که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟

وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست

مگر صخره های سپهر بلند

که بودند روزی به فرمان تو

سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟

مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا

دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟

که گویی : بسوز ، و بروب ، و برای

گذشت ، ای پیر پریشان ! بس است

بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون

بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست

یکی بشنو این نعره ی خشم را

برای که بر پا نگه داشتی

زمینی چنین بی حیا چشم را ؟

گر این بردباری برای من است

نخواهم من این صبر و سنگ تو را

نبینی که دیگر نه جای من است ؟

ازین غرقه در ظلمت و گمراهی

ازین گوی سرگشته ی ناسپاس

چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟

گران است این بار بر دوش من

گران است ، کز پس شرم و شرف

بفرسود روح سیه پوش من

خدایا ! غم آلوده شد خانه ام

پر از خشم و خون است و درد و دریغ

دل خسته ی پیر دیوانه ام