اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

هر کجا دلم بخواهد - مهدی اخوان ثالث

چون میهمانان به سفرهٔ پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خودی پری
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
دیگر مگو: ببین به کجا دست می‌بری
با میهمان مگوی: بنوش این، منوش آن
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد، آری، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
گه می‌چرم چو آهوی مستی، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می‌پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون به بنم آن دو گونهٔ گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنهٔ پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو، بی رحم، بی قرار
و آنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار

در میکده - مهدی اخوان ثالث

در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست

می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست

باید امشب ببوسم این ساقی را

کنون گویم که نیستم بیخود و مست

در میکده‌ام دگر کسی اینجا نیست

واندر جامم دگر نمی صهبا نیست

مجروحم و مستم و عسس می‌بردم

مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟

سترون - مهدی اخوان ثالث

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمده‌اند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می‌کرد غار تیره با خمیازهٔ جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات
فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
می‌دانم
تحمل می‌کنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی‌آید؟
نمی‌دانم ولی این ابر بارانی ست، می‌دانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی‌اید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشن‌گان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد

شعر - مهدی اخوان ثالث

چون پرنده‌ای که سحر

با تکانده حوصله‌اش

می‌پرد ز لانهٔ خویش

با نگاه پر عطشی

می‌رود برون شاعر

صبحدم ز خانهٔ خویش

در رهش، گذرگاهش

هر جمال و جلوه که نیست

یا که هست، می‌نگرد

آن شکسته پیر گدا

و آن دونده آب کدر

وان کبوتری که پرد

در رهش گذرگاهش

هر خروش و ناله که هست

یا که نیست، می‌شنود

ز آن صغیر دکه به دست

و آن فقیر طالع بین

و آن سگ سیه که دود

ز آنچه‌ها که دید و شنید

پرتوی عجولانه

در دلش گذارد رنگ

گاه از آنچه می‌بیند

چون نگاه دویانه

دور ماند صد فرسنگ

چون عقاب گردون گرد

صید خود در اوج اثیر

جوید و نمی‌جوید

یا بسان آینه ای

ز آن نقوش زود گذر

گوید و نمی‌گوید

با تبسمی مغرور

ناگهان به خویش دید

ز آنچه دید یا که شنود

در دلش فتد نوری

وین جوانهٔ شعر است

نطفه‌ای غبار آلود

قلب او به جوشید

سینه‌اش کند تنگی

ز آتشی گدازنده

ارغنون روحش را

سخت در خروش آرد

یک نهان نوازنده

زندگی به او داده است

با سپارشی رنگین

پرتوی ز الهامی

شاعر پریشانگرد

راه خانه گیرد پیش

با سریع‌تر گامی

باید او کند کاری

کز جرقه‌ای کم عمر

شعله‌ای برقصاند

وز نگاه آن شعله

یا کند تنی را گرم

یا دلی را بسوزاند

تا قلم به کف گیرد

خورد و خواب و آسایش

می‌شود فراموشش

افکند فرشتهٔ شعر

سایه بر سر چشمش

پرده بر در گوشش

نامه‌ها سیه گردد

خامه‌ها فرو خشکد

شمع‌ها فرو میرد

نقش‌ها برانگیزد

تا خیال رنگینی

نقش شعر بپذیرد

می‌زند بر آن سایه

از ملال یک پاییز

از غروب یک لبخند

انتظار یک مادر

افتخار یک مصلوب

اعتماد یک سوگند

روشنیش می‌بخشد

با تبسم اشکی

یا فروغ پیغامی

پرده می‌کشد بر آن

از حجاب تشبیهی

یا غبار ایهامی

و آن جرقهٔ کم عمر

شعله‌ای شود رقصان

در خلال بس دفتر

تا که بیندش رخسار؟

تا چه به اشدش مقدار؟

تا چه آیدش بر سر؟

بی سنگر - مهدی اخوان ثالث

در هوای گرفتهٔ پاییز

وقت بدرود شب، طلوع سحر

پیله‌اش را شکافت پروانه

آمد از دخمهٔ سیاه به در

بال‌ها را به شوق بر هم زد

از نشاط تنفس آزاد

با نگاهی حرصی و آشفته

همره آرزو به راه افتاد

نقش رخسار بامداد هنوز

بود پر سایه از سیاهی سرد

داشت نقاش خسته از پستو

کاسهٔ رنگ زرد می‌آورد

رد شد از دشت صبح پروانه

با نگاهی حرصی و آشفته

دید در پیله زار دنیایی

چشم باز و بصیرت خفته

ای! پروانگک! روی به کجا؟

آمد از پیله زار آوایی

باد سرد خزان سیه کندت

چه جنونی، چه فکر بیجایی

فصل پروانه نیست فصل خزان

نیم پروانه کرمکی گفتا

لااقل باش تا بهار آید

لااقل باش ... محو شد آوا

رد شد از دشت صبح پروانه

به چمنزار نیمروز رسید

شهر پروانه‌های زرین بال

نور جریان پشت بر خورشید

اوه، به به غریب پروانه

از کجایی تو با چنین خط و خال؟

شهر عشاق روشنی اینجاست

شهر پروانه‌های زرین بال

نه غریبم من، آشنا هستم

از شبستان شعر آمده‌ام

خسته از پیله‌های مسخ شده

از سیه دخمه‌ام برون زده‌ام

همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر

آردها بیخت، پر وزن آویخت

بافته از دل و تنیده ز جان

خاطرم نقش حله ها انگیخت

از شبستان شعر پارینه

من همان طفل ارغنون سازم

ارغنون ناله‌های روح من است

دردناک است و وحشی آوازم

اینک از راه دور آمده‌ام

آرزومند آرزوی دگر

در دلم خفته نغمه‌های حزین

از تمنای رنگ و بوی دگر

اوه، فرزند راه دور! بیا

هر چه داری تو آرزوی اینجاست

بر چمن‌ها نشست، پروانه

گفت: به به چه تازه و زیباست

روزها رفت و روزها آمد

بود پروانه گرم لذت و گشت

روزهایی چه روزهای خوشی

در چمنزار نیمروز گذشت

تا شبی دید آرزوهایش

همه دلمرده اند و افسرده

گریه هاشان دروغ و بی معنی ست

خنده هاشان غریب و پژمرده

گفت با خود که نیست وقت درنگ

این گلستان دگر نه جای من است

من نه مرد دروغ و تزویرم

هر چه هست از هوای این چمن است

بشنید این سخن پرستویی

داستانش به آفتاب بگفت

غم پروانه آفتابی شد

روزها رفت و او نه خورد و نه خفت

آفتاب بلند عالم‌گیر

من دگر زین حجاب دل‌زده‌ام

دوست دارم پرستویی باشم

که ز پروانگی کسل شده‌ام

عصر تنگی که نقش‌بند غروب

سایه می‌زد به چهره‌ای روشن

می‌پرید از چمن پرستویی

آه ... بدرود، ای شکفته چمن

بال‌ها را به شوق بر هم زد

از نشاط تنفس آزاد

با نگاهی حریص و آشفته

همراه آرزو به راه افتاد

به کجا می‌روی؟ پرستوی خرد

از چمنزار آمد این آوا

لااقل باش تا بیاید صبح

لااقل باش ... محو گشت صدا

از چمنزار نیمروز پرید

همره آرزو پرستویی

در غبار غروب دود اندود

دید از دور برج و بارویی

سایه خیسانده در سواحل شب

کهنه برجی بلند و دود زده

برج متروک دیر سال، عبوس

با نقوشی علیل و مسخ شده

به رجبان پیرکی سیاه جبین

در سه کنجی نشسته مست غرور

و به گرد اندرش ستایشگر

دو سه نو پا حریف پر شر و شور

بر جدار هزار رخنهٔ برج

خفته بس نقش با خطوط زمخت

حاصل عمر چند افسونگر

میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت

گاه غمگین نگاه معصومی

از ورم کرده چشم حیرانی

گاه بر پرده‌ای غبار آلود

طرح گنگی ز داس دهقانی

رهگذر بر دهان برج نشست

گفت: وه، این چه برج تاریکی ست

در پس پرده‌های نه تویش

آن نگاه شراره بار از کیست؟

صف ظلمت فشرده‌تر می‌گشت

درهٔ شب عمیق‌تر می‌شد

آسمان با هزار چشم حسود

در نظارت دقیق‌تر می‌شد

هی! که هستی؟ سکوت برج شکست

هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم

مرغ سقایکی؟ پرستویی؟

بانگ زد به رجبان در آن شب شوم

برج ما برج پرده داران است

همه کس را به برج ما ره نیست

چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟

سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟

از شبستان شعر آمده‌ام

من سخن پیشه‌ام، سخنگویم

مرغکی راه جوی و رهگذرم

مرغ سقایکم، پرستویم

مرغ سقایکم چو می‌خوانم

تشنگان را به آب و دانهٔ خویش

و پرستویم آن زمان که کنم

عمر در کار آشیانهٔ خویش

دانم این را که در جوار شما

کشتزاری ست با هزار عطش

آمدم کز شما بیاموزم

که چه سان ریزم آب بر آتش

آمدم با هزار امید بزرگ

و همین جام خرد و کوچک خویش

آمدم تا ازین مصب عظیم

راه دریای تشنه گیرم پیش

برج ما جای‌ایان تو نیست

گفت آن نغمه ساز نو پایک

تشنگان را بخار باید داد

دور شو دور، مرغ سقایک

صبحدم کشتزار عطشان دید

در کنارش افتاده پیکر غم

در به منقار مرغ سقایک

برگ سبزی لطیف، پر شبنم

رفته در خواب، خواب جاویدان

وقت بدرود شب، طلوع سحر

با تفنگی کبود و گرد آلود

رهگذر، جنگجوی بی سنگر