اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

خفته - مهدی اخوان ثالث

آمد به سوی شهر از آن دور دورها

آشفته حال باد سحرخیز فرودین

گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان

زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین

شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه

روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن

همچون تبسمی که کند دختری عفیف

بنیاد زهد و خانهٔ تقوا خراب کن

آن اختران چو لشکریان گریخته

هر یک به جد و جهد پی استتار خویش

افشانده موی دخترکی ارمنی به روی

فرمانروا نه عدل، نه بیداد، گرگ و میش

سوسو کنان به طول خیابان چراغ‌ها

بر تاج تابناک ستون‌های مستقیم

چون موج باده پشت بلورین ایغها

یا رقص لاله زار به همراهی نسیم

آمد مرا به گوش غریوی که می‌کشید

نقاره با تغنی منحوس و دلخراش

ناقوس شوم مرده دلان است، کز لحد

سر بر کشیده‌اند به انگیزهٔ معاش

توأم به این سرود پر ابهام مذهبی

در آسمان تیره نعیب غراب‌ها

گفتی ز بس خروش که می‌آمدم به گوش

غلتان شدند از بر البرز آب‌ها

من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز

شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان

از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز

بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان

بر هم نهاده چشم و روان، دست‌ها به جیب

وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها

ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف

چون سنگ کوه، در قدم چشمه سارها

دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش

راحت غنوده به دامان کهکشان

خوابیده مرد زار و فقیری که جبه‌اش

غربال بود و هادی غم‌های بیکران

کاخی قشنگ، مظهر بیدادهای شوم

مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع

مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم

چون بره‌ای که گم شده از گله‌ای وسیع

از کاخ رفته قهقههٔ شوق تا فلک

چون خنده‌های باده ز حلقوم کوزه‌ها

وان ناله‌های خفته کمک می‌کند به شک

کاین صوت مرد نیست که آه عجوزه‌ها

تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند

مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را

وین پردهٔ فصیح مجسم عیان کند

دنیای ظلم و جور سباع و وحوش را

آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این

این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن

این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین

و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان

گفتم به روح خفتهٔ آن مرد بی خبر

تا کی تو خفته‌ای؟ بنگر آفتاب زد

بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر

زنهار، بی گدار نباید به آب زد

همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا

آخر تو نیز زنده‌ای، این خواب جهل چیست

مرد نبرد باش که در این کهن سرا

کاری محال در بر مرد نبرد نیست

زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است

هنگام کوشش است اگر چشم واکنی

تا کی به انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

ارمغان فرشته - مهدی اخوان ثالث

با نوازش‌های لحن مرغکی بیدار دل

بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب

چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها

برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب

جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم

گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد

شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب

وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد

سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر

ابرها مانند مرغانی که هر دم می‌پرند

بر زمین خسبیده نقش شاخ‌های بید بن

گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند

بره‌ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست

جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود

لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید

جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود

آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد

چون محبت با جفا آمیخت در غم‌های من

حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد

سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من

خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین

خنده‌ای، اما پریشان خنده‌ای بی اختیار

خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را

بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار

ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت

وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک

آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود

چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک

در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد

وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد

سجده بردم قامتش را لیک قلبم می‌تپید

دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد

من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من

از شکوه جلوه‌اش حرفی نمی یارست گفت

شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد

کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت

ای جوان، چشمان تو می‌پرسد از من کیستی

من به این پرسان محزون تو می‌گویم جواب

من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق

من خدای روشنی‌ها من خدای آفتاب

از میان ابرهای خسته این امواج نور

نیزه‌های تیرگی پیری زرین من است

خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را

هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است

نک به رایت هدیه‌ای آورده‌ام از شهر عشق

تا که همراز تو باشد در غم شب‌های هجر

ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش

گوهر اندوزد ز غم‌های تو در دریای هجر

اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است

پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید

این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان

بال بر فرق خدای حسن و گل‌ها گسترید

بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من

اشک‌های من خبردارت کنند از ماجرا

دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود

می‌ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

نغمه همدرد - مهدی اخوان ثالث

آینهٔ خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینهٔ خرد شده
شد پرکنده و در دامن افلاک نشست
تشنه‌ام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه‌ای شیرین است
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغایی من
می‌رسد نغمه‌ای از دور به گوشم، ای خواب
مکن، این نغمهٔ جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان‌ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ای ست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجهٔ غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است
مرغ شب آمد و در لانهٔ تاریک خزید
نغمه‌اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمهٔ همدرد فتوحی‌ست عظیم

یاد - مهدی اخوان ثالث

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز

آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود

ماه از خلال ابرهای پاره پاره

چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت

آن شب که بود از اولین شبهای مرداد

بودیم ما بر تپه ای کوتاه و خاکی

در خلوتی از باغهای احمد آباد

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز

پیراهنی سربی که از آن دستمالی

دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت

از بیشه های سبز گیلان حرف می زد

آرامش صبح سعادت در سخن داشت

آن شب که عالم ،عالم لطف و صفا بود

گاهی سکوتی بود ، گاهی گفت و گویی

با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری

گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهکار

در شهر زلفی شبروی می کرد ، آری

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح

آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را

روشنگران آسمان بودند ، لیکن

بیش از حریفان زهره می پایید ما را

وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود

آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما

بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت

او در کناری خفت ، من هم در کناری

در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت

ماه از خلال ابرهای پاره پاره 

قاصدک - مهدی اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
اما خوش خبر باشی ، اما ،
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
ا توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند