اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 37 - غزلیات حافظ

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست


نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست


غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست


رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست


مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست


نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست


حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

غزل شماره 36 - غزلیات حافظ

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

دل سودازده از غصه دو نیم افتادست


چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است

لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست


در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست

نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست


زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست


دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهیست که در دست نسیم افتادست


همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست


سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم

عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست


آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت

بر در میکده دیدم که مقیم افتادست


حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز

اتحادیست که در عهد قدیم افتادست

غزل شماره 35 - غزلیات حافظ

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست


میان او که خدا آفریده است از هیچ

دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست


به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصیحت همه عالم به گوش من بادست


گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست


اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

اساس هستی من زان خراب آبادست


دلا منال ز بیداد و جور یار که یار

تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست


برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست

غزل شماره 34 - غزلیات حافظ

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست


به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست


دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست


علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خزانه توست


به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست


من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست


تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست


چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیل که در انبانه بهانه توست


سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

غزل شماره 33 - غزلیات حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است