اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 42 - غزلیات حافظ

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است


طمع خام بین که قصه فاش

از رقیبان نهفتنم هوس است


شب قدری چنین عزیز و شریف

با تو تا روز خفتنم هوس است


وه که دردانه‌ای چنین نازک

در شب تار سفتنم هوس است


ای صبا امشبم مدد فرمای

که سحرگه شکفتنم هوس است


از برای شرف به نوک مژه

خاک راه تو رفتنم هوس است


همچو حافظ به رغم مدعیان

شعر رندانه گفتنم هوس است

غزل شماره 41 - غزلیات حافظ

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است


صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد

به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است


در آستین مرقع پیاله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است


به آب دیده بشوییم خرقه‌ها از می

که موسم ورع و روزگار پرهیز است


مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر

که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است


سپهر برشده پرویزنیست خون افشان

که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است


عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

غزل شماره 40 - غزلیات حافظ

المنة لله که در میکده باز است

زان رو که مرا بر در او روی نیاز است


خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است


از وی همه مستی و غرور است و تکبر

وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است


رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است


شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که این قصه دراز است


بار دل مجنون و خم طره لیلی

رخساره محمود و کف پای ایاز است


بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم

تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است


در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید

از قبله ابروی تو در عین نماز است


ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

غزل شماره 39 - غزلیات حافظ

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است


ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلالتر از شیر مادر است


چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه

تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است


از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است


یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است


شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است


فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است


حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو

کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است

غزل شماره 38 - غزلیات حافظ

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست


هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست


می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست


وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست


نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رخت این خسته رنجور نماندست


صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست


در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نماندست


حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نماندست