اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 252 - غزلیات حافظ

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر


خرم آن روز که با دیده گریان بروم

تا زنم آب در میکده یک بار دگر


معرفت نیست در این قوم خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر


یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

حاش لله که روم من ز پی یار دگر


گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر


عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر


راز سربسته ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر


هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کندم قصد دل ریش به آزار دگر


بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

غزل شماره 251 - غزلیات حافظ

شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر


دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در این ره نباشد کار بی اجر


من از رندی نخواهم کرد توبه

و لو آذیتنی بالهجر و الحجر


برآی ای صبح روشن دل خدا را

که بس تاریک می‌بینم شب هجر


دلم رفت و ندیدم روی دلدار

فغان از این تطاول آه از این زجر


وفا خواهی جفاکش باش حافظ

فان الربح و الخسران فی التجر

غزل شماره 250 - غزلیات حافظ

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر


ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا

گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر


زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات

ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر


سینه گو شعله آتشکده فارس بکش

دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر


دولت پیر مغان باد که باقی سهل است

دیگری گو برو و نام من از یاد ببر


سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر


روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر


دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم

یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر


حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار

برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

غزل شماره 249 - غزلیات حافظ

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار


نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو

نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار


تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار


به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز

بی غباری که پدید آید از اغیار بیار


گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب

بهر آسایش این دیده خونبار بیار


خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست

خبری از بر آن دلبر عیار بیار


شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن

به اسیران قفس مژده گلزار بیار


کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار


روزگاریست که دل چهره مقصود ندید

ساقیا آن قدح آینه کردار بیار


دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن

وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

غزل شماره 248 - غزلیات حافظ

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر