اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 415 - غزلیات حافظ

ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصهٔ ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

غزل شماره 411 - غزلیات حافظ

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو


ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو


من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو


دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو


خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو


شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو


شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو


خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

غزل شماره 410 - غزلیات حافظ

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زینت تاج و نگین از گوهر والای تو


آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد

از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو


جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا

سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو


از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف

نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو


آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو


گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است

روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو


آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو


عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست

راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو


خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند

بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو

غزل شماره 408 - غزلیات حافظ

ای آفتاب آینه دار جمال تو

مشک سیاه مجمره گردان خال تو


صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو


در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

یا رب مباد تا به قیامت زوال تو


مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز

طغرانویس ابروی مشکین مثال تو


در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای

کشفته گفت باد صبا شرح حال تو


برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو


تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو


تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان

کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو


این نقطه سیاه که آمد مدار نور

عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو


در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم

شرح نیازمندی خود یا ملال تو


حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست

سودای کج مپز که نباشد مجال تو

غزل شماره 405 - غزلیات حافظ

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او


بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بیار باده که مستظهرم به همت او


چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

که زد به خرمن ما آتش محبت او


بر آستانه میخانه گر سری بینی

مزن به پای که معلوم نیست نیت او


بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب

نوید داد که عام است فیض رحمت او


مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که نیست معصیت و زهد بی مشیت او


نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی

به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او


مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او