اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 120 - غزلیات حافظ

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم
کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن
که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

غزل شماره 119 - غزلیات حافظ

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد


به خط و خال گدایان مده خزینه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد


نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که این قدم دارد


رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد


زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار

که عقل کل به صدت عیب متهم دارد


ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در این حرم دارد


دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد


مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوه نظر و شیوه کرم دارد


ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

غزل شماره 118 - غزلیات حافظ

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد


آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو که جام دارد


سررشته جان به جام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد


ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد


بیرون ز لب تو ساقیا نیست

در دور کسی که کام دارد


نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد


ذکر رخ و زلف تو دلم را

وردیست که صبح و شام دارد


بر سینه ریش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد


در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

غزل شماره 117 - غزلیات حافظ

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد


سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس

که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد


ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد


به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد


شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن

مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد


من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم

که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد


سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم

طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد


سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

غزل شماره 116 - غزلیات حافظ

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد