اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 185 - غزلیات حافظ

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

تا همه صومعه داران پی کاری گیرند


مصلحت دید من آن است که یاران همه کار

بگذارند و خم طره یاری گیرند


خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی

گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند


قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش

که در این خیل حصاری به سواری گیرند


یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون

که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند


رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند


حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست

زین میان گر بتوان به که کناری گیرند

غزل شماره 184 - غزلیات حافظ

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند


ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند


آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند


آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند


کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

غزل شماره 183 - غزلیات حافظ

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند


بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند


چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند


بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند


من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند


هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند


این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند


همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

غزل شماره 182 - غزلیات حافظ

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند


ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند


قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند


زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند


عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند


ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند


پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند


حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

غزل شماره 181 - غزلیات حافظ

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند