اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 180 - غزلیات حافظ

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند


طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند

زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند


خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون

دل در وفای صحبت رود کسان مبند


گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی

ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند


ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

آن را که دل نگشت گرفتار این کمند


بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست

تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند


جایی که یار ما به شکرخنده دم زند

ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند


حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند

غزل شماره 179 - غزلیات حافظ

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند


من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند


چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند


چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند


سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند


غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند


توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند


بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند


ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

غزل شماره 178 - غزلیات حافظ

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند


اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند


صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند


محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند


هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند


جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند


گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند


داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند


بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند


به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

غزل شماره 177 - غزلیات حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند


نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند


تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند


غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند


وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند


بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند


هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند


به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند


ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

غزل شماره 176 - غزلیات حافظ

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد


مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد


گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد


مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و این آمد


رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد