اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 190 - غزلیات حافظ

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند


قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند


امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند


یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند


شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

قدر یک ساعته عمری که در او داد کند


حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد

تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند


گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند


ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

غزل شماره 189 - غزلیات حافظ

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار بازآید و با وصل قراری بکند


دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند


دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند


کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند


داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند


شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند


کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند


یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند


حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

غزل شماره 188 - غزلیات حافظ

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

که اعتراض بر اسرار علم غیب کند


کمال سر محبت ببین نه نقص گناه

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند


ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی

که خاک میکده ما عبیر جیب کند


چنان زند ره اسلام غمزه ساقی

که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند


کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد آن که در این نکته شک و ریب کند


شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمت شعیب کند


ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ

چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند

غزل شماره 187 - غزلیات حافظ

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند

غزل شماره 186 - غزلیات حافظ

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند


ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند


حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند


گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند


در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند


مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند


ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند


جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند