اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 85 - غزلیات حافظ

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت


گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت


بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت


عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت


شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت


همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

غزل شماره 84 - غزلیات حافظ

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت


وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت


مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی

در عرصه خیال که آمد کدام رفت


بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت


دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید

تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت


زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت


نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سیاه بود از آن در حرام رفت


در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سر سودای خام رفت


دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت

گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

غزل شماره 83 - غزلیات حافظ

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت


برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت


عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت


گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت


از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت


عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت

غزل شماره 82 - غزلیات حافظ

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت


تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین

کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت


بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت


دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت


از پای فتادیم چو آمد غم هجران

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت


دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت


احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست

در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت


دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت


ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه

زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

غزل شماره 81 - غزلیات حافظ

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت


گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت


گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت


تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت


در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت


گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت


سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت


اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت