اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 409 - غزلیات حافظ

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو

خورشید سایه پرور طرف کلاه تو


نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام

ای من فدای شیوه چشم سیاه تو


خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال

از دل نیایدش که نویسد گناه تو


آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی

زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو


با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم

از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو


یاران همنشین همه از هم جدا شدند

ماییم و آستانه دولت پناه تو


حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت

آتش زند به خرمن غم دود آه تو

غزل شماره 408 - غزلیات حافظ

ای آفتاب آینه دار جمال تو

مشک سیاه مجمره گردان خال تو


صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو


در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

یا رب مباد تا به قیامت زوال تو


مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز

طغرانویس ابروی مشکین مثال تو


در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای

کشفته گفت باد صبا شرح حال تو


برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو


تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو


تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان

کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو


این نقطه سیاه که آمد مدار نور

عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو


در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم

شرح نیازمندی خود یا ملال تو


حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست

سودای کج مپز که نباشد مجال تو

غزل شماره 407 - غزلیات حافظ

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو

غزل شماره 406 - غزلیات حافظ

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو

عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو

تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار
آن گه عیان شود که بود موسم درو

ساقی بیار باده که رمزی بگویمت
از سر اختران کهن سیر و ماه نو

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان
از افسر سیامک و ترک کلاه زو

حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو

غزل شماره 405 - غزلیات حافظ

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او


بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بیار باده که مستظهرم به همت او


چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

که زد به خرمن ما آتش محبت او


بر آستانه میخانه گر سری بینی

مزن به پای که معلوم نیست نیت او


بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب

نوید داد که عام است فیض رحمت او


مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که نیست معصیت و زهد بی مشیت او


نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی

به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او


مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او