اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 404 - غزلیات حافظ

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این

بر در میکده می کن گذری بهتر از این


در حق من لبت این لطف که می‌فرماید

سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این


آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید

گو در این کار بفرما نظری بهتر از این


ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این


دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم

مادر دهر ندارد پسری بهتر از این


من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس

بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این


کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین

که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این

غزل شماره 403 - غزلیات حافظ

شراب لعل کش و روی مه جبینان بین

خلاف مذهب آنان جمال اینان بین


به زیر دلق ملمع کمندها دارند

درازدستی این کوته آستینان بین


به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند

دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین


بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند

نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین


حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت

وفای صحبت یاران و همنشینان بین


اسیر عشق شدن چاره خلاص من است

ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین


کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست

صفای همت پاکان و پاکدینان بین

غزل شماره 402 - غزلیات حافظ

نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین

عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین


عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش

گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین


حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست

جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین


عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند

ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین


زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد

با هواداران ره رو حیله هندو ببین


این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم

کس ندیده‌ست و نبیند مثلش از هر سو ببین


حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست

ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین


از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب

تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین

غزل شماره 401 - غزلیات حافظ

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من


روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل

ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من


چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین

گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من


او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او یا داد بستاند ز من


گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست

بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من


گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود

ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من


دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید

کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من


صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

غزل شماره 400 - غزلیات حافظ

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من


دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من


می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من


گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عیان کرد راز من


مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند

ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من


یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من


نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من


بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من


زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نیاز من


حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من