اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

چشمان یک عبور

آسمان پر شد از خال پروانه های تماشا.

عکس گنجشک افتاد در آب رفاقت.

فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.

باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت.

شاخه مو به انگور

مبتلا بود.

کودک آمد

جیب هایش پر از شور چیدن.

(ای بهار جسارت !

امتداد تو در سایه کاج های تامل

پاک شد.)

کودک از پشت الفاظ

تا علف های نرم تمایل دوید،

رفت تا ماهیان همیشه.

روی پاشویه حوض

خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.

بعد ، خاری

پای او را خراشید.

سوزش چشم روی علف ها فنا شد.

(ای مصب سلامت !

شور تن در تو شیرین فرو می نشیند.)

جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط

روی پیشانی فکر او ریخت .

جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود

جهل مطلوب تن را به همراه می برد.

کودک از سهم شاداب خود دور می شد.

زیر باران تعمیدی فصل

حرمت رشد

از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت.

در مسیر غم صورتی رنگ اشیا

ریگ های فراغت هنوز

برق می زد.

پشت تبخیر تدریجی موهبت ها

شکل پرپرچه ها محو می شد.

کودک از باطن حزن پرسید:

تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟

هجرت بزرگی از شاخه، او را تکان داد.

پشت گل های دیگر

صورتش کوچ می کرد.

( صبحگاهی در آن روزهای تماشا

کوچ بازیچه ها را

زیر شمشادهای جنوبی شنیدم.

بعد، در زیر گرما

مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.

بعد، بیماری آب در حوض های قدیمی

فکرهای مرا تا ملامت کشانید.

بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.

گرته دلپذیر تغافل

روی شن های محسوس خاوش می شد.

من

روبرو می شدم با عروج درخت ،

با شیوع پر یک کلاغ بهاره،

با افول وزغ در سجایای نا روشن آب ،

با صمیمیت گیج فواره حوض ،

با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)

کودک آمد میان هیاهوی ارقام.

(ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب !

خیس حسرت ، پی رخت آن روزها می شتابم.)

کودک از پله های خطا رفت بالا.

ارتعاشی به سطح فراغت دوید.

وزن لبخندادراک کم شد. 

وقت لطیف شن

 

باران

اضلاع فراغت را می شست.

من با شن های

مرطوب عزیمت بازی می کردم

و خواب سفرهای منقش می دیدم.

من قاتی آزادی شن ها بودم.

من

دلتنگ

بودم.

در باغ

یک سفره مانوس

پهن

بود.

چیزی وسط سفره، شبیه

ادراک منور:

یک خوشه انگور

روی همه شایبه را پوشید.

تعمیر سکوت

گیجم کرد.

دیدم که درخت ، هست.

وقتی که درخت هست

پیداست که باید بود،

باید بود

و رد روایت را

تا متن سپید

دنبال کرد.

اما

ای یاس ملون! 

هم سطر، هم سپید

صبح است.
گنجشک محض
می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق می شود.
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند:
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می آمیزد.
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ !
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند.
در ذهن حال ، جاذبه شکل
از دست می رود.
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.
باید دویدن تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف.

نزدیک دورها

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:

چشم ، مفصل شد.

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.

سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.

دور شدم در اشاره های خوشایند:

رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،

تا وسط اشتباه های مفرح،

تا همه چیزهای محض.

رفتم نزدیک آب های مصور،

پای درخت شکوفه دار گلابی

با تنه ای از حضور.

نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.

حیرت من با درخت قاتی می شد.

دیدم در چند متری ملکوتم.

دیدم قدری گرفته ام.

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می رود.

من هم رفتم.

رفتم تا میز،

تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .

آنجا نان بود و استکان و تجرع:

حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه ها جراحت.

حنجره جوی آب را

قوطی کنسرو خالی

زخمی می کرد. 

نزدیک دورها

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:

چشم ، مفصل شد.

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.

سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.

دور شدم در اشاره های خوشایند:

رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،

تا وسط اشتباه های مفرح،

تا همه چیزهای محض.

رفتم نزدیک آب های مصور،

پای درخت شکوفه دار گلابی

با تنه ای از حضور.

نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.

حیرت من با درخت قاتی می شد.

دیدم در چند متری ملکوتم.

دیدم قدری گرفته ام.

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می رود.

من هم رفتم.

رفتم تا میز،

تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .

آنجا نان بود و استکان و تجرع:

حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه ها جراحت.

حنجره جوی آب را

قوطی کنسرو خالی

زخمی می کرد.