اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

متن قدیم شب

ای میان سخن های سبز نجومی !

برگ انجیر ظلمت

عفت سبز را می رساند

سینه آب در حسرت عکس یک باغ

می سوزد.

سیب روزانه

در دهان طعم یک وهم دارد.

ای هراس قدیم !

در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند.

امشب

دست هایم از شاخه اساطیری

میوه می چینند.

امشب

هر درختی به اندازه ترس من برگ دارد.

جرات حرف در هرم دیدار حل شد.

ای سر آغاز های ملون!

چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید.

من هنوز

موهبت های مجهول شب را

خواب می بینم.

من هنوز

تشنه آب های مشبک

هستم.

دگمه های لباسم

رنگ اوراد اعصار جادوست.

در علف زار پیش از شیوع تکلم

آخرین جشن جسمانی ما بپا بود.

من در این جشن موسیقی اختران را

از درون سفالینه ها می شنیدم

و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود.

ای قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن !

جذبه تو مرا همچنان برد.

- تا هوای تکامل ؟

- شاید.

در تب حرف ، آب بصیرت بنوشیم.

زیر ارث پراکنده شب

شرم پاک روایت روان است:

در زمان های پیش از طلوع هجاها

محشری از همه زندگان بود.

از میان تمام حریفان

فک من از غرور تکلم ترک خورد.

بعد

من که تا زانو

در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم

دست و رو در تماشای اشکال شستم.

بعد ، در فصل دیگر ،

کفش های من از لفظ شبنم

تر شد.

بعد، وقتی که بالای سنگی نشستم

هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم.

بعد دیدم که از موسم دست هایم

ذات هر شاخه پرهیز می کرد.

ای شب ارتجالی !

دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود.

پشت دیوار یک خواب سنگین

یک پرنده از انس ظلمت می آمد

دستمال مرا برد.

اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.

خون من میزبان رقیق فضا شد.

نبض من در میان عناصر شنا کرد.

ای شب ...

نه ، چه می گویم،

آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه .

سمت انگشت من با صفا شد. 


سمت خیال دوست-برای ک.تینا

ماه

رنگ تفسیر مس بود.

مثل اندوه تفهیم بالا می آمد.

سرو

شیهه بارز خاک بود.

کاج نزدیک

مثل انبوه فهم

صفحه ساده فصل را سایه میزد.

کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.

از زمین های تاریک

بوی تشکیل ادراک می آمد.

دوست

توری هوش را روی اشیا

لمس می کرد.

جمله جاری جوی را می شنید،

با خود انگار می گفت:

هیچ حرفی به این روشنی نیست.

من کنار زهاب

فکر می کردم:

امشب

راه معراج اشیا چه صاف است !

تنهای منظره

کاج های زیادی بلند.

زاغ های زیادی سیاه.

آسمان به اندازه آبی.

سنگچین ها ، تماشا، تجرد.

کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.

ناودان مزین به گنجشک.

آفتاب صریح.

خاک خوشنود.

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود.

ای عجیب قشنگ !

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،

چشم هایی شبیه حیای مشبک ،

پلک های مردد

مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !

زیر بیداری بید های لب رود

انس

مثل یک مشت خاکستر محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده می شد.

فکر

آهسته بود.

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند

تا انتها حضور


امشب

در یک خواب عجیب

رو به سمت کلمات

باز خواهد شد.

باد چیزی خواهد گفت.

سیب خواهد افتاد،

روی اوصاف زمین خواهد غلتید،

تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.

سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.

چشم

هوش محزون نباتی را خواهد دید.

پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.

راز ، سر خواهد رفت.

ریشه زهد زمان خواهد پوسید.

سر راه ظلمات

لبه صحبت آب

برق خواهد زد ،

باطن آینه خواهد فهمید.

امشب

ساقه معنی را

وزش دوست تکان خواهد داد،

بهت پرپر خواهد شد.

ته شب ، یک حشره

قسمت خرم تنهایی را

تجربه خواهد کرد.

داخل واژه صبح

صبح خواهد شد.


بی روزها عروسک

این وجودی که در نور ادراک

مثل یک خواب رعنا نشسته

روی پلک تماشا

واژه هایی تر و تازه می پاشد.

چشم هایش

نفی تقویم سبز حیات است.

صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.

سال ها این سجود طراوت

مثل خوشبختی ثابت

روی زانوی آدینه ها می نشست.

صبح ها مادر من برای گل زرد

یک سبد آب می برد،

من برای دهان تماشا

میوه کال الهام میبردم.

این تن بی شب و روز

پشت باغ سراشیب ارقام

مثل اسطوره می خفت.

فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد.

هوش من پشت چشمان او آب می شد.

روی پیشانی مطلق او

وقت از دست می رفت.

پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را

انس اندازه ها پاره می کرد.

این حراج صداقت

مثل یک شاخه تمرهندی

در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت.

یا شبیه هجومی لطیف

قلعه ترس های مرا می گرفت.

دست او مثل یک امتداد فراغت

در کنار تکالیف من محو می شد.

( واقعیت کجا تازه تر بود ؟

من که مجذوب یک حجم بی درد بودم

گاه در سینی فقر خانه

میوه های فروزان الهام را دیده بودم.

در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود

در فساد گل و گوشت

نبض احساس من تند می شد.

از پریشانی اطلسی ها

روی وجدان من جذبه می ریخت.

شبنم ابتکار حیات

روی خاشاک

برق می زد.)

یک نفر باید از این حضور شکیبا

با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.

یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،

دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،

قطره ای وقت

روی این صورت بی مخاطب بپاشد.

یک نفر باید این نقطه محض را

در مدار شعور عناصر بگرداند.

یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.

گوش کن، یک نفر می دود روی پلک حوادث:

کودکی رو به این سمت می آید.