اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 57 - غزلیات حافظ

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست


گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست


روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست


خال مشکین که بدان عارض گندمگون است

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست


دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست


با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست


حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

غزل شماره 56 - غزلیات حافظ

دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست

من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست

تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست

بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست

هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست

ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست

من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست

فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست

غزل شماره 55 - غزلیات حافظ

خم زلف تو دام کفر و دین است

ز کارستان او یک شمه این است


جمالت معجز حسن است لیکن

حدیث غمزه‌ات سحر مبین است


ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دایم با کمان اندر کمین است


بر آن چشم سیه صد آفرین باد

که در عاشق کشی سحرآفرین است


عجب علمیست علم هیئت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمین است


تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبین است


مشو حافظ ز کید زلفش ایمن

که دل برد و کنون دربند دین است

غزل شماره 54 - غزلیات حافظ

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است


به یاد لعل تو و چشم مست میگونت

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است


ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همایون است


حکایت لب شیرین کلام فرهاد است

شکنج طره لیلی مقام مجنون است


دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است


ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است


از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز

کنار دامن من همچو رود جیحون است


چگونه شاد شود اندرون غمگینم

به اختیار که از اختیار بیرون است


ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

غزل شماره 53 - غزلیات حافظ

منم که گوشه میخانه خانقاه من است

دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است


گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است


ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است


غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

جز این خیال ندارم خدا گواه من است


مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی

رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است


از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فراز مسند خورشید تکیه گاه من است


گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است