اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 214 - غزلیات حافظ

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود


چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیر ما به دست شراب دوساله بود


آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود


از دست برده بود خمار غمم سحر

دولت مساعد آمد و می در پیاله بود


بر آستان میکده خون می‌خورم مدام

روزی ما ز خوان قدر این نواله بود


هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید

در رهگذار باد نگهبان لاله بود


بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود


دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود


آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر

پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

غزل شماره 213 - غزلیات حافظ

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود


عاشقان زمره ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود


از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود


طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید

همچنان در عمل معدن و کان است که بود


کشته غمزه خود را به زیارت دریاب

زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود


رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عیان است که بود


زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود


حافظا بازنما قصه خونابه چشم

که بر این چشمه همان آب روان است که بود

غزل شماره 212 - غزلیات حافظ

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود


از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود


در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر

عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود


ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق

هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود


ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب

در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود


نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زان چشم مست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود


گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم

کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود


حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می‌نوشت

طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

غزل شماره 211 - غزلیات حافظ

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود


رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود


جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود


گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود


کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود


دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود


یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود


گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

غزل شماره 210 - غزلیات حافظ

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود


دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود


هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود


عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود


من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود


بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود


به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود