اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 193 - غزلیات حافظ

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

غزل شماره 192 - غزلیات حافظ

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند


دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند


تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند


پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند


با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند


چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند


دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند


ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند


دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند


کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند

غزل شماره 191 - غزلیات حافظ

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

غزل شماره 190 - غزلیات حافظ

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند


قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند


امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند


یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند


شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

قدر یک ساعته عمری که در او داد کند


حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد

تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند


گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند


ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

غزل شماره 189 - غزلیات حافظ

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار بازآید و با وصل قراری بکند


دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند


دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند


کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند


داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند


شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند


کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند


یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند


حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند