اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 128 - غزلیات حافظ

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد


کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد


باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد


رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد


در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد


علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد


بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد


جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد


راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد


حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

غزل شماره 127 - غزلیات حافظ

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پیش تو گل رونق گیاه ندارد


گوشه ابروی توست منزل جانم

خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد


تا چه کند با رخ تو دود دل من

آینه دانی که تاب آه ندارد


شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت

چشم دریده ادب نگاه ندارد


دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری

جانب هیچ آشنا نگاه ندارد


رطل گرانم ده ای مرید خرابات

شادی شیخی که خانقاه ندارد


خون خور و خامش نشین که آن دل نازک

طاقت فریاد دادخواه ندارد


گو برو و آستین به خون جگر شوی

هر که در این آستانه راه ندارد


نی من تنها کشم تطاول زلفت

کیست که او داغ آن سیاه ندارد


حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب

کافر عشق ای صنم گناه ندارد

غزل شماره 126 - غزلیات حافظ

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد


با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد


هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد


چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد


ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او کس این گمان ندارد


احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد


گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخ سربریده بند زبان ندارد


کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

غزل شماره 125 - غزلیات حافظ

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد


شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد


چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امید تو خوش آب روانی دارد


گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا

نه سواریست که در دست عنانی دارد


دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد


خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد


در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد


با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد


مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد


مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

غزل شماره 124 - غزلیات حافظ

آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد

چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است این که خضر بهره سرابی دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر میل کبابی دارد

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد