اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 118 - غزلیات حافظ

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد


آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو که جام دارد


سررشته جان به جام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد


ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد


بیرون ز لب تو ساقیا نیست

در دور کسی که کام دارد


نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد


ذکر رخ و زلف تو دلم را

وردیست که صبح و شام دارد


بر سینه ریش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد


در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

غزل شماره 117 - غزلیات حافظ

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد


سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس

که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد


ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد


به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد


شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن

مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد


من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم

که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد


سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم

طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد


سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

غزل شماره 116 - غزلیات حافظ

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد

غزل شماره 115 - غزلیات حافظ

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد


چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد


شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد


عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد


بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد


خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد


در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

غزل شماره 114 - غزلیات حافظ

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد


حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد


شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد


به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد


چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد


خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد


به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد


ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد