اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 113 - غزلیات حافظ

نفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد

غزل شماره 112 - غزلیات حافظ

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

صبر و آرام تواند به من مسکین داد


وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش داد من غمگین داد


من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

که عنان دل شیدا به لب شیرین داد


گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست

آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد


خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن

هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد


بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی

خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد


در کف غصه دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد

غزل شماره 111 - غزلیات حافظ

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

غزل شماره 110 - غزلیات حافظ

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد


از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر

ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد


دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد


از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد


مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد

بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد


بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد


گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد

با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد


حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد

غزل شماره 109 - غزلیات حافظ

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد


صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد


سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهوروشی کبک خرامی نفرستاد


دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد


فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد


چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد


حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد