اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 428 - غزلیات حافظ

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه

نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه

برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه

وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه

غزل شماره 426 - غزلیات حافظ

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

انی رایت دهرا من هجرک القیامه


دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه


هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه


پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه


گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

و الله ما راینا حبا بلا ملامه


حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

حتی یذوق منه کاسا من الکرامه

غزل شماره 424 - غزلیات حافظ

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای

آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای


از دامن تو دست ندارند عاشقان

پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای


از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک

در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای


منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای


آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا

بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای

غزل شماره 422 - غزلیات حافظ

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل

چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست

مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای

غزل شماره 419 - غزلیات حافظ

وصال او ز عمر جاودان به

خداوندا مرا آن ده که آن به


به شمشیرم زد و با کس نگفتم

که راز دوست از دشمن نهان به


به داغ بندگی مردن بر این در

به جان او که از ملک جهان به


خدا را از طبیب من بپرسید

که آخر کی شود این ناتوان به


گلی کان پایمال سرو ما گشت

بود خاکش ز خون ارغوان به


به خلدم دعوت ای زاهد مفرما

که این سیب زنخ زان بوستان به


دلا دایم گدای کوی او باش

به حکم آن که دولت جاودان به


جوانا سر متاب از پند پیران

که رای پیر از بخت جوان به


شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست

ز مروارید گوشم در جهان به


اگر چه زنده رود آب حیات است

ولی شیراز ما از اصفهان به


سخن اندر دهان دوست شکر

ولیکن گفته حافظ از آن به