اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 374 - غزلیات حافظ

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم


اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم


شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم


چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم


صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم


یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم


بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم


سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

غزل شماره 373 - غزلیات حافظ

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

شطح و طامات به بازار خرافات بریم


سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

دلق بسطامی و سجاده طامات بریم


تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم


با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم


کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم

علم عشق تو بر بام سماوات بریم


خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا

همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم


ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بریم


شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش

گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم


قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم


فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز

تا به میخانه پناه از همه آفات بریم


در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی

ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم


حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

غزل شماره 372 - غزلیات حافظ

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم


روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم


جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم


تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم


واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم


چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم


از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم


حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم

غزل شماره 371 - غزلیات حافظ

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم


سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم


در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم


در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم


چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم


المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم


قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

غزل شماره 370 - غزلیات حافظ

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم


در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم


من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن

بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم


اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر

به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم


قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم


جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید

جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم


تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت

ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم