اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 239 - غزلیات حافظ

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید


صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید


ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد

هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید


مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب

به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید


ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید


چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید


من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت

که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید


بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب

که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید

غزل شماره 238 - غزلیات حافظ

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عید در ابروی یار باید دید


شکسته گشت چو پشت هلال قامت من

کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید


مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت

که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید


نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود

گل وجود من آغشته گلاب و نبید


بیا که با تو بگویم غم ملالت دل

چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید


بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید


چو ماه روی تو در شام زلف می‌دیدم

شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید


به لب رسید مرا جان و برنیامد کام

به سر رسید امید و طلب به سر نرسید


ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند

بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید

غزل شماره 237 - غزلیات حافظ

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید


صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید


قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید


مگر به روی دلارای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید


مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید


ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید


بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید


در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید


ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

غزل شماره 236 - غزلیات حافظ

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید


دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآید


آن که تاج سر من خاک کف پایش بود

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید


خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز

شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید


گر نثار قدم یار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآید


کوس نودولتی از بام سعادت بزنم

گر ببینم که مه نوسفرم بازآید


مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید


آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا به سلامت ز درم بازآید

غزل شماره 235 - غزلیات حافظ

زهی خجسته زمانی که یار بازآید

به کام غمزدگان غمگسار بازآید


به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم

بدان امید که آن شهسوار بازآید


اگر نه در خم چوگان او رود سر من

ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید


مقیم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد

بدان هوس که بدین رهگذار بازآید


دلی که با سر زلفین او قراری داد

گمان مبر که بدان دل قرار بازآید


چه جورها که کشیدند بلبلان از دی

به بوی آن که دگر نوبهار بازآید


ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ

که همچو سرو به دستم نگار بازآید