اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 234 - غزلیات حافظ

چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید

نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید

حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمه‌ای ز بیانش به صد رساله برآید

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید


به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید

نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید

غزل شماره 233 - غزلیات حافظ

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید


بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید


بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید


جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید


از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید


گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

غزل شماره 232 - غزلیات حافظ

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید


خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید


صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید


بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید


ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید


صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید


بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید


غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

غزل شماره 231 - غزلیات حافظ

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید


گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید


گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید


گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید


گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید


گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید


گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

غزل شماره 230 - غزلیات حافظ

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون بجز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید