اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

پایه و دیوار

گفت دیوار قصر پادشهی

که بلندی، مرا سزاوار است

هر که مانند من سرافرازد

پایدار و بلند مقدار است

فرخم زان سبب که سایهٔ من

جای آسایش جهاندار است

نقش بام و درم ز سیم و زر است

پرده‌ام از حریر گلنار است

در پناه من ایمن است ز رنج

شاه، گر خفته یا که بیدار است

سوی من، دزد ره نیابد از آنک

تا کمند افکند گرفتار است

همگی بر در منند گدای

هر چه میر و وزیر و سالار است

قفل سیمم بنزد سیمگر است

پردهٔ اطلسم ببازار است

با منش هیچ حیله در نگرفت

گرچه شبگرد چرخ، غدار است

باد و برفم بسی بخست و هنوز

قوت و استقامتم یار است

من ز تدبیر خود بلند شدم

هر که کوته نظر بود خوار است

نیکبخت آنکه نیتش نیکوست

نیکنام آنکه نیک رفتار است

قرنها رفت و هیچ خم نشدم

گر چه دائم بپشت من بار است

اثر من بجای خواهد ماند

زانکه محکم‌ترین آثار است

پایه گفت اینقدر بخویش مناز

در و دیوار و بام، بسیار است

اندر آنجا که کار باید کرد

چه فضیلت برای گفتار است

نشنیدی که مردم هنری

هنر و فضل را خریدار است

معرفت هر چه هست در معنی است

نه درین صورت پدیدار است

گرچه فرخنده است مرغ همای

چونکه افتاد و مرد، مردار است

از تو، کار تو پیشرفت نکرد

نکتهٔ دیگری درین کار است

همه سنگینی تو، روی من است

گر جوی، گر هزار خروار است

تو ز من داری این گرانسنگی

پیکر بی روان، سبکسار است

همه بر پای، از ثبات منند

هر چه ایوان و بام و انبار است

گر چه این کاخ را منم بنیاد

سخن از خویش گفتنم عار است

کارها را شمردن آسان است

فکر و تدبیر کار دشوار است

بار هر رهنورد، یکسان نیست

این سبکبار و آن گرانبار است

هر کسی را وظیفه و عملی است

رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است

وقت پرواز، بال و پر باید

که نه این کار چنگ و منقار است

همه پروردگان آب و گلند

هر چه در باغ از گل و خار است

عافیت از طبیب تنها نیست

هر ز دارو، هم از پرستار است

هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست

قصه‌ای هم ز سیر پرگار است

رو، که اول حدیث پایه کنند

هر کجا گفتگوی دیوار است

پایمال آز

دید موری در رهی پیلی سترک

گفت باید بود چون پیلان بزرگ

من چنین خرد و نزارم زانسبب

که نه روز آسایشی دارم، نه شب

بار بردم، کار کردم هر نفس

نه گرفتم مزد، نه گفتند بس

ره سپردم روزها و ماهها

اوفتادم بارها در راهها

خاک را کندیم با جان کندنی

ساختیم آرامگاه و مامنی

دانه آوردیم از جوی و جری

لانه پر کردیم با خشک و تری

خوی کردم با بد و نیک سپهر

نیکیم را بد شمرد آن سست مهر

فیل با این جثه دارد فیلبان

من بدین خردی، زبون آسمان

نان فیل آماده هر شام و سحر

آب و دان مور اندر جوی و جر

فیل را شد زین اطلس زیب پشت

بردباری، مور را افکند و کشت

فیل می‌بالد به خرطوم دراز

مور می‌سوزد برای برگ و ساز

کارم از پرهیزکاری به نشد

جز به نان حرص، کس فربه نشد

اوفتادستیم زیر چرخ جور

بر سر ما میزند این چرخ دور

آسیای دهر را چون گندمیم

گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم

به کزین پس ترک گویم لانه را

بهر موران واگذارم دانه را

از چه گیتی کرد بر من کار تنگ

از چه رو در راه من افکند سنگ

باید این سنگ از میان برداشتن

راه روشن در برابر داشتن

من از این ساعت شدم پیل دمان

نیست اینجا جای پیل و پیلبان

لانهٔ موران کجا و پیل مست

باید اندر خانهٔ دیگر نشست

حامی زور است چرخ زورمند

زورمندم من! نترسم از گزند

بعد از این بازست ما را چشم و گوش

کم نخواهد داد چرخ کم فروش

فیل گفت این راه مشکل واگذار

کار خود میکن، ترا با ما چکار

گر شوی یک لحظه با من همسفر

هم در آن یک لحظه پیش آید خطر

گر بیائی یک سفر ما را ز پی

در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی

من بهر گامی که بنهادم بخاک

صد هزاران چون ترا کردم هلاک

من چه میدانم ملخ یا مور بود

هر چه بود، از آتش ما گشت دود

همعنان من شدن، کار تو نیست

توشهٔ این راه در بار تو نیست

در خیال آنکه کاری میکنی

خویش را گرد و غباری میکنی

ضعف خود گر سنجی و نیروی من

نگروی تا پای داری سوی من

لانه نزدیک است، از من دور شو

پیلی از موران نیاید، مور شو

حلقه بهر دام خودبینی مساز

آنچه بردستی، بنادانی مباز

من نمی‌بینم ترا در زیر پای

تا توانی زیر پای من میای

فیل را آن مور از دنبال رفت

هر که رفت از ره، بدین منوال رفت

ناگهان افتاد زیر پای پیل

هم کثیر از دست داد و هم قلیل

روح بی پندار، زر بی غش است

آتشست این خودپسندی، آتش است

پنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیم

آتش پندار را دامان زدیم

جملگی همسایهٔ این اخگریم

پیش از آن کآبی رسد خاکستریم

حاصلی کش آبیار، اهریمنست

سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست

بار هر کس، در خور یارای اوست

موزهٔ هر کس برای پای اوست

بی پدر

به سر خاک پدر، دخترکی

صورت و سینه بناخن میخست

که نه پیوند و نه مادر دارم

کاش روحم به پدر می‌پیوست

گریه‌ام بهر پدر نیست که او

مرد و از رنج تهیدستی رست

زان کنم گریه که اندریم بخت

دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت این دریا دید

هیچ ماهیش نیفتاد به شست

پدرم مرد ز بی داروئی

وندرین کوی، سه داروگر هست

دل مسکینم از این غم بگداخت

که طبیبش ببالین ننشست

سوی همسایه پی نان رفتم

تا مرا دید، در خانه ببست

همه دیدند که افتاده ز پای

لیک روزی نگرفتندش دست

آب دادم بپدر چون نان خواست

دیشب از دیدهٔ من آتش جست

هم قبا داشت ثریا، هم کفش

دل من بود که ایام شکست

اینهمه بخل چرا کرد، مگر

من چه میخواستم از گیتی پست

سیم و زر بود، خدائی گر بود

آه از این آدمی دیوپرست

بی آرزو

بغاری تیره، درویشی دمی خفت

دران خفتن، باو گنجی چنین گفت

که من گنجم، چو خاکم پست مشمار

مرا زین خاکدان تیره بردار

بس است این انزوا و خاکساری

کشیدن رنج و کردن بردباری

شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ

نهادن گوهر و برداشتن سنگ

فشردن در تنی، پاکیزه جانی

همائی را فکندن استخوانی

بنام زندگی هر لحظه مردن

بجای آب و نان، خونابه خوردن

بخشت آسودن و بر خاک خفتن

شدن خاکستر و آتش نهفتن

ترا زین پس نخواهد بود رنجی

که دادت آسمان، بیرنج گنجی

ببر زین گوهر و زر، دامنی چند

بخر پاتابه و پیراهنی چند

برای خود مهیا کن سرائی

چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی

بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج

نخواهد بود غیر از محنت و رنج

چو میباید فکند این پشته از پشت

زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت

ترا بهتر که جوید نام جوئی

که ما را نیست در دل آرزوئی

مرا افتادگی آزادگی داد

نیفتاد آنکه مانند من افتاد

چو ما بستیم دیو آز را دست

چه غم گر دیو گردون دست ما بست

چو شد هر گنج را ماری نگهدار

نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار

نهان در خانهٔ دل، رهزنانند

که دائم در کمین عقل و جانند

چو زر گردید اندر خانه بسیار

گهی دزد از در آید، گه ز دیوار

سبکباران سبک رفتند ازین کوی

نکردند این گل پر خار را بوی

ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم

چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم

فسون دیو، بی تاثیر خوشتر

عدوی نفس، در زنجیر خوشتر

هراس راه و بیم رهزنم نیست

که دیناری بدست و دامنم نیست

بهای نیکی

بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را
یکی خندید و گفت این درهم خرد
نمی‌ارزید این بیع و شرا را
روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی و ریا را
مکن هرگز بطاعت خودنمائی
بران زین خانه، نفس خودنما را
بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص و هوی را
چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت و نعمت ارض و سما را
مشو گر ره شناسی، پیرو آز
که گمراهیست راه، این پیشوا را
نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت، احسان و عطا را
صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را
به نومیدی، در شفقت گشودن
بس است امید رحمت، پارسا را
تو نیکی کن بمسکین و تهیدست
که نیکی، خود سبب گردد دعا را
از آن بزمت چنین کردند روشن
که بخشی نور، بزم بی ضیا را
از آن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بیدست و پا را
از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی ز هم درد و دوا را
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را
ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری
چراغ دولت و گنج غنا را
بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را