اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

آن پنجره - مهدی اخوان ثالث

امشب چو ز شب اغلبی سر آید

و آفاق لب از گفت و گو ببندد

تا از پس ِ آن قلهٔ جنوبی

فانوس ِ شبان یک شکر بخندد

آن پنجره را باز می‌کنم، باز

آن پنجره را باز می‌گذارم

ای نور سرشت، ای نسیم پیکر

چون خنده زد آن روشن خجسته

تو نیز بیا، روشنی بیاور

تاریکم و تنها ( تو نیز شاید؟)

تاریکم و تنها، تو نیز بی من

شاید نه چنانی که می‌پسندی

من چشم به ره، پنجره گشوده

دیگر نکند ز آن سویش ببندی؟

آن شب چه کشیدم، چه بد! چه بیداد!

آن شب چه کشیدم، چه بد! چه دشوار!

هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت

خاموشی ِ شب می‌گریست با من

اما نفسش نهت ِ سحر داشت

یعنی: بگذر! شب گذشت، ای مرد

یعنی بگذر! شب گذشت، برخیز!

برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش

اینک شب ِ دیگر، سیه چو چشمت

ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش

امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....

امشب چو ز شب اغلبی سر آید

و آفاق لب از گفت و گو ببندد

تا از پس آن قلهٔ جنوبی

فانوس شبان یک شکر بخندد

آن پنجره را باز می‌کنم، باز

مرغ تصویر- مهدی اخوان ثالث

دو چندان جور، جان چندان کشید از عمر ِ دلگیرم
که از عِقد ِ چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم؟
چو عیسی لاجرم - تجرید را - در ترک ِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم
به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاک بر گرفت و می‌دهد بر باد ِ ناکامی
مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم؟
نه پروازی، نه آب و دانه‌ای، نه شوق ِ آوازی
به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم

درین همسایه ۲ - مهدی اخوان ثالث

درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست

که شب را، همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها تا صبح

و حق حق می‌زند، کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد

درین همسایه مرغی هست خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

-"چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟..."

بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او - با گریه شاید - گفت:

-"شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و حق حق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم

شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق

و شاید هر چه مطلق را"

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او - با ضجه شاید - گفت:

-"نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است

و میراث ِ خداوند است ویرانه

نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است"

درین همسایه مرغی هست....

درین همسایه ۱ - مهدی اخوان ثالث

شب، امشب نیز
- شب افسردهٔ زندان
شب ِ طولانی پاییز -
چو شب‌های دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیده‌اند، آسوده و بی غم
و من خوابم نمی‌آید
نمی‌گیرد دلم آرام
درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام
شما را این نه دشنام است، نه نفرین
همین می‌پرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگ‌ها سنگین
چگونه می‌توان خوابید، با این ضجهٔ دیوار با دیوار؟
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زنّار ِ فرنگ آذین؟
نمی‌دانم شما دانید این، یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
- چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار -
که می‌آید از او هر شب، صداهای پریشانی
-"... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند
دریغا! حسرتا! دردا!
جوانمردا! جوانمردا ...."
مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورده اندُهان را گوش می‌مالد
که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:
"... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها
به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ...."
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زُنّاری
به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟
درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشم ِ هول وحشتناک -
که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده ست، یا باغی
ولی امروز
( به باز آوردهٔ چوپان ِ بد ماند )
چنان چون گوسفندی، که‌اش دَرَد گرگی،
از او مانده همین داغی .
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید
الا یا سنگ‌های ِ خاره کر، با گریبان‌های زناری
نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟
نمی‌دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟

غزل ۶ - مهدی اخوان ثالث


امشب دلم آرزوی تو دارد

نجواکنان و بی آرام، خوش با خدایش

می‌نالد و گفت و گوی تو دارد

- تو، آنچه در خواب بینند،

پوشیده در پرده‌های خیال آفرینند

تو، آنچه در قصه خوانند

تو، آنچه بی اختیارند پیشش

و آنچه خواهند نامش ندانند -

امشب دلم آرزوی تو دارد.

دل آرزوی تو وانگاه

این بستر ِ تهمت آغشتهٔ چشم در راه

بوی تو، بوی تو، بوی تو دارد .

- بوی تو در لحظه‌های نه پروا، نه آزرمی از هیچ

تن زنده، دل زنده، جان جمله خواهش

هولی نه، شرمی نه از هیچ

آن بو که گوید تو هستی

در اوج شور هوس، اوج مستی

جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم

خواهی دلم جویی، اما همه تن پرستی

و آن بو که چون عشوه‌های تو گوید: عزیزا!

دریاب کاین دم نپاید

دریاب و دریاب، شاید

دیگر به چنگت نیاید

امشب شبی دان و عمری، میدیش

آن شکوه و خشم دوشین رها کن

مسپار دل را به تشویش-

ای غرقهٔ نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور

این بستر امشب - شگفتا، چه حالی ست! -

بوی تو، بوی تو دارد

بوی شبستان ِ موی تو دارد

بوی شبانی که خوشبخت بودیم

در بستری تا سحر می غنودیم

بوی نترسیدن ما

از "او" من، همچو "او" ی تو دارد

- بوی گلاویزی و بی قراری

و لذت کامیابی

و شور ِ با عشق، شب زنده داری -

امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.

تو راه ِ روحی، کلید گشایش

وین زندگی را چه بیهوده! - تنها بهانه

تو صحبت ِ عشق و آنگاه

خواب ِ خوش ِ آشیانه

در سازهای ِ غم آلود ِ این عمر ِ بی نور

پرشور تر پردهٔ عاشقانه .

در مرگ بوم ِ بیابان

و در هراس شب ِ دم به دم ظلمت افزا

هر گوشه صد هیکل هیبت آور هویدا

آنگه که دیری ست دیگر

از راه و یراه، چون امن و تشویش

یک رشته گم گشته، صد رشته پیدا.

و مرد ِ آشفتهٔ رفته هر سوی

صد بار گشته ست نومید و غمگین

از عشوه و غمز ِ صد کورسوی دروغین -

ای ناگهان در پس ِ تپهٔ وحشت و یأس

آن شعلهٔ راست‌گوی نشانی!

ای واحه ی زندگی، خیمهٔ مهربانی!

بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه

شیرین و بی منت آسایش رایگانی!

تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت

تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی

ای خوب، ای خوبی، ای خواب

تو ژرفی و صفوت برکه‌های زلالی

یک لحظهٔ ساده و بی ملالی

ای آبی روشن، ای آب ....