اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

موج نوازشی، ای گرداب

کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!

نفرین به زیبایی- آب تاریک خروشان - که هست مرا

فرو پیچد و برد!

تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.

موج تو اقلیم مرا گرفت.

ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.

ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه را خواندم.

افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!

مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.

تپیدی: شیره گل بگردش آمد.

بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.

براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.

در کف تست رشته دگرگونی.

از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.

یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.

در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!

سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!

جلوه ای، ای برون از دید!

از بیکران تو می ترسم ، ای دوست! موج نوازشی. 

محراب

هی بود و نسیمی.

سیاهی بود و ستاره ای

هستی بود و زمزمه ای.

لب بود و نیایشی.

من بود و تویی:

نماز و محرابی. 

 

کو قطره وهم

سر برداشتم:

زنبوری در خیالم پر زد

یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟

در بیداری سهمناک

آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ

و از کنار زمان برخاستم.

هنگام بزرگ

بر لبانم خاموشی نشانده بود.

در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:

چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.

بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید

و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.

پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!

در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟

بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.

گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.

به طراوت خاک دست می کشم،

نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.

به آب روان نزدیک می شوم،

نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.

رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.

جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!

درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند. 

فراتر

می تازی ، همزاد عصیان !

به شکار ستاره ها رهسپاری ،

دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.

اینجا که من هستم

آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،

کو چشمی آرزومند؟

با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی

و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!

و اینجا - افسانه نمی گویم-

نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.

بیداری ات را جادو می زند،

سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.

و -قصه نمی پردازم-

در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،

بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.

در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.

در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .

در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.

من شکفتن را می شنوم.

و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.

تو در راهیی.

من رسیده ام.

اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!

میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ. 

غبار لبخند


می تراوید آفتاب از بوته ها.

دیدمش در دشت های نم زده

مست اندوه تماشا ، یار باد،

مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.

لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-

پرتویی در آب روشن ریخته.

او صدا را در شیار باد ریخت:

جلوه اش با بوی خنک آمیخته.

رود، تابان بود و او موج صدا:

خیره شد چشمان ما در رود وهم.

پرده روشن بود ، او تاریک خواند:

طرح ها در دست دارد دود وهم.

چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:

آفت پژمردگی نزدیک او.

دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.

سایه می زد خنده تاریک او.