اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

غزل شماره 487 - غزلیات حافظ

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی


در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی


دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی


خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی


گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی


یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی


از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی


وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی


بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی


گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل هنر شوی

غزل شماره 476 - غزلیات حافظ

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی


تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی


بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی


من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی


خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی


امید در کمر زرکشت چگونه ببندم

دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی


یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

غزل شماره 457 - غزلیات حافظ

هزار جهد بکردم که یار من باشی

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی


چراغ دیده شب زنده دار من گردی

انیس خاطر امیدوار من باشی


چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در میانه خداوندگار من باشی


از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او

اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی


در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی


شبی به کلبه احزان عاشقان آیی

دمی انیس دل سوکوار من باشی


شود غزاله خورشید صید لاغر من

گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی


سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی


من این مراد ببینم به خود که نیم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی


من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم

مگر تو از کرم خویش یار من باشی

غزل شماره 436 - غزلیات حافظ

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

گردون ورق هستی ما درننوشتی


هر چند که هجران ثمر وصل برآرد

دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی


آمرزش نقد است کسی را که در این جا

یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی


در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی


مفروش به باغ ارم و نخوت شداد

یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی


تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا

حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی


آلودگی خرقه خرابی جهان است

کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی


از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ

تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی

غزل شماره 427 - غزلیات حافظ

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه


خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه


به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه


من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش

نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه


چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه


بر آتش رخ زیبای او به جای سپند

به غیر خال سیاهش که دید به دانه


به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسید پروانه


مرا به دور لب دوست هست پیمانی

که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه


حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای میخانه