اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

دیدن و نادیدن

شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان

که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن

همیشه بار جفا بردن و نیاسودن

همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن

ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان

تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن

چو کارگر شده‌ای، مزد سعی و رنج تو چیست

بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن

ز بزم تیرهٔ خود، روشنی دریغ مدار

که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن

جواب داد که آئین کاردانان نیست

بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن

کنایتی است درین رنج روز خسته شدن

اشارتی است درین کار شب نخوابیدن

مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم

هنروران نپسندند خود پسندیدن

نگاهبانی ملک تن است پیشهٔ چشم

چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن

اگر پی هوس و آز خویش میگشتم

کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن

بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز

اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن

نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ

نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن

مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم

ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن

هزار مسئله در دفتر حقیقت بود

ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن

ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند

ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن

ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری

ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن

سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن

که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن

هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری

هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن

هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین

بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن

دو همراز

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت

که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست

بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا

چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست

ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم

ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست

هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد

مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست

من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک

تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست

هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک

بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست

بگفت منزل مقصود آنچنان دور است

که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست

هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند

ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست

ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری

که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست

اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند

ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست

به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس

سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست

بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار

برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست

چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام

که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست

سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد

بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست

چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار

دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست

براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود

چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست

برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ

ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست

متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند

چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست

دو همدرد

بلبلی گفت بکنج قفسی

که چنین روز، مرا باور نیست

آخر این فتنه، سیه کاری کیست

گر که کار فلک اخضر نیست

آنچنان سخت ببستند این در

که تو گوئی که قفس را در نیست

قفسم گر زر و سیم است چه فرق

که مرا دیده بسیم و زر نیست

باغبانش ز چه در زندان کرد

بلبل شیفته، یغماگر نیست

همه بر چهرهٔ گل می‌نگرند

نگهی در خور این کیفر نیست

که بسوی چمنم خواهد برد

کس به جز بخت بدم رهبر نیست

دیده بر بام قفس باید دوخت

دگر امروز، گل و عبهر نیست

سوختم اینهمه از محنت و باز

این تن سوخته خاکستر نیست

طوطئی از قفس دیگر گفت

چه توان کرد، ره دیگر نیست

بسکه تلخ است گرفتاری و صبر

دل ما را هوس شکر نیست

چو گل و لاله نخواهد ماندن

سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست

دل مفرسای بسودای محال

که اگر دل نبود، دلبر نیست

در و بام قفست زرین است

صید را بهتر ازین زیور نیست

زخم من صحن قفس خونین کرد

همچو من پای تو از خون، تر نیست

تو شکیبا شو و پندار چنان

که به جز برگ گلت بستر نیست

گه بلندی است، زمانی پستی

هر کس ای دوست، بلند اختر نیست

همه فرمان قضا باید برد

نیست یک ذره که فرمانبر نیست

چه هوسها بسر افتاد مرا

که تبه گشت و یکی در سر نیست

چه غم ار بال و پرم ریخته شد

دگرم حاجت بال و پر نیست

چمن ار نیست، قفس خود چمن است

بخیال است، بدیدن گر نیست

چه تفاوت کندت گر یکروز

خون دل هست و گل احمر نیست

چرخ نیلوفریت سایه فکند

اگرت سایه ز نیلوفر نیست

دو محضر

قاضی کشمر ز محضر، شامگاه

رفت سوی خانه با حالی تباه

هر کجا در دید، بر دیوار زد

بانگ بر دربان و خدمتکار زد

کودکان را راند با سیلی و مشت

گربه را با چوبدستی خست و کشت

خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد

هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد

هر چه کم گفتند، او بسیار گفت

حرفهای سخت و ناهموار گفت

کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه

گفت کز دست تو روزم شد سیاه

تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر

من گرفتار هزاران شور و شر

تو غنودی، من دویدم روز و شب

کاستم من، تو فزودی، ای عجب

تو شدی دمساز با پیوند و دوست

چرخ، روزی صد ره از من کند پوست

ناگواریها مرا برد از میان

تو غنودی در حریر و پرنیان

تو نشستی تا بیارندت ز در

ما بیاوردیم با خون جگر

هر چه کردم گرد، با وزر و وبال

تو بپای آز کردی پایمال

توشه بستم از حلال و از حرام

هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام

تا که چشمت دید همیان زری

کردی از دل، آرزوی زیوری

تا یتیم از یک بمن بخشید نیم

تو خریدی گوهر و در یتیم

کور و عاجز بس در افکندم بچاه

تا که شد هموار از بهر تو راه

از پی یک راست، گفتم صد دروغ

ماست را من بردم و مظلوم دوغ

سنگها انداختم در راه‌ها

اشکها آمیختم با آه‌ها

بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست

بی تامل روز را گفتم شب است

حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها

سوختم با تهمتی کاشانه‌ها

این سخنها بهر تو گفتم تمام

تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام

ریختم بهر تو عمری آبرو

تو چه کردی از برای من، بگو

رشوت آوردم، تو مال اندوختی

تیرگی کردم، تو بزم افروختی

تا به مرداری بیالودم دهن

تو حسابی ساختی از بهر من

خدمت محضر ز من ناید دگر

هر که را خواهی، بجای من ببر

بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا

چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا

چون تو خواهم بود پاک از هر حساب

جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب

زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست

با در و دیوار، این پیکار چیست

امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای

گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای

کودکان را پای بر سر میزنی

مشت بر طومار و دفتر میزنی

خودپسندیدن، و بال است و گزند

دیگران را کی پسندد، خودپسند

من نمیگویم که کاری داشتم

یا چو تو، بر دوش، باری داشتم

میروم فردا من از خانه برون

تو بر افراز این بساط واژگون

میروم من، یک دو روز اینجا بمان

همچو من، دانستنیها را بدان

عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند

دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند

زن چو از خانه سحرگه رخت بست

خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست

گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند

ماند، اما بیخبر از خانه ماند

روزی اندر خانه سخت آشوب شد

گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد

خادم و طباخ و فراش آمدند

تا توانستند، دربان را زدند

پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت

در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت

عیبها گفتند از هم بیشمار

رازهای بسته کردند آشکار

گفت دربان این خسان اهریمنند

مجرمند و بی گنه رامیزنند

باز کردم هر سه را امروز مشت

برگرفتم بار دزدیشان ز پشت

بانگ زد خادم بر او کی خود پرست

قفل مخزن را که دیشب میشکست

کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش

یا برای خانه یا بهر فروش

خواجه از آغاز شب در خانه بود

حاجب از بهر که، در را میگشود

دایه آمد گفت طفل شیرخوار

گشته رنجور و نمیگیرد قرار

گفت ناظر، دختر من دیده است

مطبخی کشک و عدس دزدیده است

ناگهان، فراش همیانی گشود

گفت کاین زرها میان هیمه بود

باغبان آمد که دزد، این ناظر است

غائبست از حق، اگر چه حاضر است

زر فزون میگیرد و کم میخرد

آنچه دینار است و درهم، میبرد

میکند از ما به جور و ظلم، پوست

خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست

دوش، یک من هیمه را باری نوشت

خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت

از کنار در، کنیز آواز داد

بعد ازین، نان را کجا باید نهاد

کودکان نان و عسل را خورده‌اند

سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند

دید قاضی، خانه پرشور و شر است

محضر است، اما دگرگون محضر است

کار قاضی جز خط و دفتر نبود

آشنا با این چنین محضر نبود

او چه میدانست آشوب از کجاست

وین کم و افزون، که افزود و که کاست

چون امین نشناخت از دزد و دغل

دفتر خود را نهاد اندر بغل

گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت

بایدم رفتن، گه محضر گذشت

چون ز جا برخاست، زن در را گشود

گفت دیدی آنچه گفتم راست بود

تو، به محضر داوری کردی هزار

لیک اندر خانه درماندی ز کار

گر چه ترساندی خلایق را بسی

از تو خانه نمیترسد کسی

تو بسی گفتی ز کار خویشتن

من نگفتم هیچ و دیدی کار من

تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار

چند روزی ماندی و کردی فرار

من کنم صد شعله در یکدم خموش

گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش

هر که بینی رشته‌ای دارد بدست

هر کجا راهی است، رهپوئیش هست

تو چه میدانی که دزد خانه کیست

زین حکایت حق کدام، افسانه چیست

زن، بدام افکند دزد خانه را

از حقیقت دور کرد افسانه را

دکان ریا

اینچنین خواندم که روزی روبهی

پایبند تله گشت اندر رهی

حیلهٔ روباهیش از یاد رفت

خانهٔ تزویر را بنیاد رفت

گر چه زائین سپهر آگاه بود

هر چه بود، آن شیر و این روباه بود

تیره روزش کرد، چرخ نیل فام

تا شود روشن که شاگردیست خام

با همه تردستی، از پای اوفتاد

دل به رنج و تن به بدبختی نهاد

گر چه در نیرنگ سازی داشت دست

بند نیرنگ قضایش دست بست

حرص، با رسوائیش همراه کرد

تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد

بود روز کار و یارائی نداشت

بود وقت رفتن و پائی نداشت

آهنی سنگین، دمش را کنده بود

مرگ را میدید، اما زنده بود

میفشردی اشکم ناهار را

می‌گزیدی حلقه و مسمار را

دام تادیب است، دام روزگار

هر که شد صیاد، آخر شد شکار

ما کیانها کشته بود این روبهک

زان سبب شد صید روباه فلک

خیرگیها کرده بود این خودپسند

خیرگی را چاره زندانست و بند

ماکیانی ساده از ده دور گشت

بر سر آن تله و روبه گذشت

از بلای دام و زندان بی خبر

گفت زان کیست این ایوان و در

گفت روبه این در و ایوان ماست

پوستین دوزیم و این دکان ماست

هست ما را بهتر از هر خواسته

اندرین دکان، دمی آراسته

ساده و پاکیزه و زیبا و نرم

همچو خز شایان و چون سنجاب گرم

می‌فروشیم این دم پر پشم را

باز کن وقت خریدن، چشم را

گر دم ما را خریداری کنی

همچو ما، یک عمر طراری کنی

گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم

راه را هرگز نخواهی کرد گم

گر ز رسم و راه ما آگه شوی

ماکیانی بس کنی، روبه شوی

گر که بربندی در چون و چرا

سودها بینی در این بیع و شری

باید آن دم کژت کندن ز تن

وین دم نیکو بجایش دوختن

ماکیان را این مقال آمد پسند

گفت: بر گو دمت ای روباه چند

گفت باید دید کالا را نخست

ور نه، این بیع و شری ناید درست

گر خریداری، در آی اندر دکان

نرخ، آنگه پرس از بازارگان

ماکیان را آن فریب از راه برد

راست اندر تله روباه برد

کاش میدانست روبه ناشتاست

وان نه دکان است، دکان ریاست

تا دهن بگشود بهر چند و چون

چنگ روباه از گلویش ریخت خون

آن دل فارغ، ز خون آکنده شد

وان سر بی باک، از تن کنده شد

ره ندیده، روی بر راهی نهاد

چشم بسته، پای در چاهی نهاد

هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت

هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت

بر سر آنست نفس حیله‌ساز

که کند راهی سوی راه تو باز

تا در آن ره، سربپیچاند ترا

وندر آن آتش بسوزاند ترا

اهرمن هرگز نخواهد بست در

تا ترا میافتد از کویش گذر

در جوارت، حرص زان دکان گشود

که تو بر بندی دکان خویش زود

تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست

تا بدانی کیستی، رفتی ز دست

با مسافر، دزد چون گردید دوست

زاد و برگ آن مسافر زان اوست

گوهر کان هوی جز سنگ نیست

آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست