اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

چاووشی - مهدی اخوان ثالث

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است ؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی بهرام ، این جاوید خون آشام

سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

وا کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

سوی اینها و آنها نیست

به سوی پهن دشت بی خداوندی ست

که با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

بهل کاین آسمان پاک

چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست ؟

و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی که دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار

نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار

چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم

کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار

و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور

کسی اینجاست ؟

هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟

کسی اینجا پیام آورد ؟

نگاهی ، یا که لبخندی ؟

فشار گرم دست دوست مانندی ؟

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه

مرده ای هم رد پایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند

جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهاد کش فریاد

وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار

بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار

کسی اینجاست ؟

و می بیند همان شمع و همان نجواست

که می گویند بمان اینجا ؟

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا ؟ هر جا که پیش اید

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما

زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

کجا ؟ هر جا که پیش اید

به آنجایی که می گویند

چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان

و در آن چشمه هایی هست

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می گوید

چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید ؟

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست

که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست

کجا ؟ هر جا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن ، ز سیلی خور

وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عمر با تازیانهءشوم و بی رحم خشایرشا

زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا

به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من

به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا

می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

که باد شرطه را آغوش بگشایند

و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم

آواز کرک -

بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟

کرک جان ! خوب می خوانی

من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

چو بوی بالهای سوخته ات پرواز خواهم داد

گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش

بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار

کرک جان ! بنده ی دم باش

بده ... بد بد راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست

قفس تنگ است و در بسته ست

کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت

من این آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

دروغین است هر سوگند و هر لبخند

و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند

من این غمگین سرودت را

هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

به شهر آواز خواهم داد

بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟

کرک جان ! خوب می خوانی

خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن

زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستان

پند - مهدی اخوان ثالث

خز در لکت ای حیوان ! که سرما

نهانی دستش اندر دست مرگ است

مبادا پوزه ات بیرون بماند

که بیرون برف و باران و تگرگ است

نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه

چه خالی مانده سفره ی جو کناران

هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست

ازین بیراهه تا شهر بهاران

مبادا چشم خود برهم گذاری

نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است

همه گرگند و بیمار و گرسنه

بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است

ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟

خدنگ ظالم سیراب از زهر

بیا تا زیر سقف می گریزیم

چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر

ز بس باران و برف و باد و کولاک

زمان را با زمین گویی نبرد است

مبادا پوزه ات بیرون بماند

بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است

پرنده ای در دوزخ - مهدی اخوان ثالث

نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر

که آنجا آتش و دود است

نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پاک جوانت را

همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است

نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست

همه رنج است و رنجی غربت آلود است

پرید از جان پناهش مرغک معصوم

درین مسموم شهر شوم

پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟

نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند

در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر

به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند

خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی

به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند

ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر

تفو بر آن لب و لبخند

پرید ، اما دگر ایا کجا باید فرود اید ؟

نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت

سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما

چه داند تنگدل مرغک ؟

عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت

پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد

غبار و آتش و دود است

نگفتندش کجا باید فرود اید

همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است

دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون

صدف با خویش

دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش

چه گوید با که گوید ، آه

کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم

چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

همه پرهای پاکش سوخت

کجا باید فرود اید ، پریشان مرغک معصوم ؟

لحظه ی دیدار - مهدی اخوان ثالث

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ

های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست

و آبرویم را نریزی ، دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است