در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است.
جویندگان مروارید . به کرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست . دریا - پریان مدهوشند . آب از نفس افتاده است.
لحظه من در راه است. و امشب - بشنوید از من -
امشب ، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد.
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد.
امشب ، لبخندی به فراترها خواهد ریخت.
بی هیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آبها را خواهد شکافت.
زورق رانان توانا ، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،
که چشمانش گام مرا روشن می کند،
که دستانش تردید مرا می شکند،
پارو زنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید.
گریان ، به پیشوازش خواهم شتافت.
در پرتوی یک رنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد.
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست.
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخواناست.
می آیی: شب از چهره ها برمی خیزد، راز از هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری ، و آیینه نفس می کشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.
ایوان تهی است ، و باغ از یاد مسافر سرشار.
در دره آفتاب ، سر برگرفته ای:
کنار بالش تو ، بید سایه فکن از پا در آمده است.
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوته ها ، کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از شکاف اندیشه ، کو نسیمی که درون آید ؟
سنگریزه رود ، برگونه تو می لغزد.
شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید.
ترا از تو ربوده اند، و این تنهایی ژرف است.
می گریی، و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی.